در یادبود آنان که معدن دیگران، گورشان شد
ابراهیم قربانپور
و اخرجت الارض مثقالها
مرگ کسبوکارشان نیست. کسبوکارشان تیشه زدن به دل زمین است. فرو کردن نیشترهای فلزی به دل خاک و بیرون کشیدنش. پاره پاره کردن قلب زمین برای بیرون کشیدن آنچه در دلش مخفی کرده است. کاویدن اعماق زمین برای یافتن گنجهایش. گنجهایی سیاه و کمبها که در آن سهمی ندارند. آنها با وسواس یک جراح درون زمین را خراش میدهند و پیش میروند. آنها کاشفان فروتن رازهای زیر زمیناند و بااینحال… مردانی از زیر زمین!
گیرم امروز دیگر کسی اندیشههای یونانیان چند هزاره پیش را باور نداشته باشد. گیرم همه آنها را افسانه و افسون بخوانند. گیرم دانشمندانی با لباسهای سفید مرتب آنقدر وقت صرف کرده باشند که دقیقا بدانند مردمان بعد از مرگ کجا میروند. اما برای معدنچیان مرگ هنوز نه به شکل قرص است، نه آمپول. مرگ برای آنها جایی میان ملحفههای سفید بیمارستانهای خصوصی به انتظار ننشسته است. مرگ آنها هنوز به باورهای یونانیان قدیم باور دارد. مرگ آنها هنوز جایی آن پایین، در هادس، در دنیای مردگان، در سرزمین تاریکی، در زیر زمین انتظارشان را میکشد. مرگ آن پایین است در دل همان تالارها که کندهاند و چشمانتظار است تا بیآنکه برای آنان شرطی برای بازنگرداندن سر و نگریستن به پشت سر بگذارد، حبسشان کند. مرگ آنها جایی در دنیای زیر زمین، زیر کلنگهای خودشان، در خشخش مداومشان مخفی شده است. مرگ کسبوکارشان نیست؛ اما شریک همیشگی سفره کوچکشان است.
آنان کارگران معدناند؛ مردانی که در معدنی که از آن خودشان نیست، در حال بیرون کشیدن سنگهایی که از آن خودشان نیست، میمیرند. آنان سیاهترین تصویر دنیای امروز مایند؛ حتی بدون گرد زغال…
اول. چه سرسبز بود دره من…
سعی کنید بهخاطر بیاورید این عبارت را چند بار شنیدهاید: «… بعد از کار در معدن سختترین کار دنیاست» لابد درباره معلمی، بازیگری، مددکاری اجتماعی، خوانندگی یا رانندگی تاکسی این عبارت را شنیدهاید. برای یک دو جین شغل دیگر هم از این افسانه گفتهاند. این افسانهها را فراموش کنید. تمام این شغلها در برابر کار در یک معدن روبسته هیچ نیستند. کار در یک معدن روبسته بهطور خلاصه عبارت است از روزانه ۸ تا ۱۰ ساعت (بسته به اینکه پیمانکار معدن تا چه اندازه موفق شده باشد قانون کار را دور بزند و از کارگرانش کار بکشد) جان کندن مداوم در عمق چندین متری سطح زمین و در نقبهای طولانی با ارتفاع عموما کمتر از قد متوسط یک انسان. یعنی ۸ تا ۱۰ ساعت مداوم حرکات سنگین بدنی نیازمند سرعت و قدرت در محیطی که در آن حتی هوا برای تنفس عادی نیز فراهم نیست. یعنی پیش رفتن از میان تونلهایی که عموما هیچوقت به اندازه کافی مستحکمسازی نشدهاند، یا اگر شدهاند، مدتها از دوره بهینه تجهیزات استحکامشان گذشته است. یعنی تنفس کردن هوایی آلوده به گازهای سمی و قابل اشتعال. یعنی هشت ساعت تمرکز بیوقفه برای حفظ حداقل ایمنی. یعنی ضربه کلنگی که میتواند با جرقهاش معدنی را منفجر کند. یعنی تونلی که بدون هیچ دلیلی ممکن است تصمیم بگیرد دیگر سنگینی هولناک زمین بالای سرش را تاب نیاورد. یعنی هوایی که ممکن است چنان آلوده باشد که تنفس را ناممکن کند.
به همه اینها اضافه کنید: رنج چندین ماه دست خالی و بدون حقوق به خانه رفتن را. بیمه نشدن در برابر حوادث را. بیمه فقط چند ماه از سال را و هزار و یک حقیقت دیگر را! همه اینها یادآوری میکنند که چه وقیحانه است صحبت کردن از سختی یک کار بعد از کار معدن.
برای سالیان طولانی از زمانی که بشر آموخت چگونه از گنجینههای نهفته در زیر زمین استفاده کند، کار در معادن روبسته مختص زندانیان اعمال شاقه، اسیران جنگی و بردگان متمردی بود که قدر عافیت ندانسته بودند و در انجام وظایف روزمره کوتاهی کرده بودند. درحقیقت کار در بیشتر معادن روبسته نوعی مجازات قضایی بود تا نوعی فعالیت اقتصادی. بشر هنوز آن اندازه به منابع چنین دور از دسترس نیاز نداشت و تنها در مصارف خاص بود که به سراغ این قبیل معادن میرفت و به این ترتیب حجم کاری معادن به نسبت اندک بود. با ساخت موتور بخار و افزایش ناگهانی نیاز به زغالسنگ بود که کار معدن بهعنوان فعالیتی اقتصادی شبیه فعالیتهای دیگر مطرح شد.
افزایش ناگهانی تعداد کشتیهای بخار و قطارها، مکانیزه شدن سیستم بسیاری از کارخانهها و رشد صنعتی جوامع مدرن بلافاصله نیاز به منابع سوختی را بهشدت افزایش داد. حجم کار در معادن روباز زغالسنگ بهسرعت افزایش پیدا کرد، اما بدیهی بود که مقدار ناچیز موجود در این معادن پاسخگوی نیاز آزمندی جوامع صنعتی نیست و به این ترتیب بهزودی سرمایهداران ناچار شدند کارگرانی را راهی نقبهای زیر زمین کنند تا گنجینههای بیمصرفمانده در اعماق آن را بیرون بکشند. این احتمالا سیاهترین گوشه سالهای انقلاب صنعتی است. چهره سیاهی که همیشه خود را پشت سیمای کارخانهها، تجهیزات و محصولات مدرن که زندگی را آسودهتر کردند، پیشرفت اقتصادی، توسعه سیاسی و… مخفی کرده است. چهرههای سیاهشده از گرد زغالی که کسی در کتابهای تاریخ آنها را ثبت نمیکند. کسی نمینویسد که آنان بیش از کارخانهدارها و مخترعین به صنعتی شدن جهان یاری رساندند. کسی نمینویسد که آنها در خط مقدمی جنگیدند که فاتحانش در اتاقهای شیک در حال امضا کردن معاهدهها بودند. آنها سربازان بینام و نشان عرصه شطرنجی بودند که در آن فقط وزرا و پادشاهان فرصت عکس گرفتن برای روزنامهها را داشتند. آنها زیر گرد زغال دفن شدند…
دوم. تکخال در حفره
بیلی وایلدر در یکی از معدود فیلمهایی که نه با اقتباس از یک داستان دیگر، که با فیلمنامهای اورژینال ساخته شده بود، به سراغ دو اتفاق واقعی رفت و با ترکیب آنها داستانی ساخت که اگرچه بعدها با دستاندازهایی عجیب روبهرو شد (تهیهکننده نام فیلم را به «کارناوال بزرگ» تغییر داد و بعدتر مردی از وایلدر شکایت کرد که او ایده ساخت فیلم از روی آن اتفاق واقعی را به منشی وایلدر داده است)، اما سرانجام به یکی از بهترین فیلمهای او بدل شد؛ «تکخال در حفره». فیلم داستان خبرنگاری است که به دلایلی از سالهای اوج دوران حرفهای به دور افتاده است و تمام تلاشش را میکند تا بار دیگر بتواند به اعتبار سابق بازگردد. در این بین در یک حادثه معدن کارگری در انتهای یکی از قسمتهای معدن گرفتار میشود و خبرنگار که فرصت را مناسب میبیند، تمام تلاشش را میکند تا با استفاده از این موقعیت به جایگاه گذشته بازگردد. نجات معدنکار برای او به یک موقعیت حرفهای مناسب، برای مقامات سیاسی و محلی به جایی برای خودنمایی و برای جمعیت انبوهی که رفته رفته در اطراف معدن جمع میشوند، به یک کارناوال بزرگ تبدیل میشود. کارناوال و جشنی که تنها چهره اضافی آن همان معدنکار اسیر است. نجات او تمام این موقعیت طلایی را از میان خواهد برد، بنابراین خبرنگار سعی میکند به اشکال مختلف نجات او را به تاخیر بیندازد تا زمان بیشتری در اختیار داشته باشد و در آخر او را قربانی منافع خود میکند.
شاید موقعیت داستانی که وایلدر ساخت، تنها یک موقعیت تخیلی بود و در ادامه با فضاهای بزرگنماییشدهای که حول آن ساخت، آن را از واقعیت دورتر هم کرد، اما در عوض به موقعیت نمادین فضای واقعی بسیار نزدیک شد. برخورد جهان ما با جنبشهای کارگری بهطور خاص و با مشاغل سخت و هولناکی مانند کار در معدن دقیقا همین است. کارناوالی عظیم و پرسازوبرگ که از هر گوشه از آن میشود سودی به دست آورد، فقط به یک شرط کوچک: خود کارگران از ابتدا تا پایان داستان از آن بیرون بمانند و در آن مشارکت نداشته باشند. به میان آمدن خود کارگران، حاضر شدن سوژههای اصلی بحران بر سر موضوع میتواند به تمامی آن را زیر سوال ببرد و از میان بردارد. سازمانهای متعدد حقوق بشر، خیریهها، اتحادیههای کارگری فرمایشی و دولتی، احزاب سیاسی بهاصطلاح حامی طبقه کارگر، خبرنگاران و رسانهها، مقامات سیاسی و… همه و همه میتوانند از موقعیت نامناسب کارگران مشاغل سخت سود ببرند، مادامی که خود کارگران از میانه غایب باشند. حضور خود کارگران امنیت ساختگی آنان را به هم خواهد زد. خود کارگران مانند یک زخم به آنها جعلی بودن کل موقعیت را یادآوری خواهند کرد و نخواهند گذاشت آنان با آسودگی تمام ژستهای مردمیشان را بگیرند. حضور کارگران کارناوال بزرگ را به مخاطره خواهد انداخت، چراکه ثابت خواهد کرد چیزی برای تماشا نیست. آنها بهتر است همان چهره حذفشده جهان پیرامونشان باقی بمانند. آنها بهتر است همیشه غایب باشند. سهم آنان از هیاهوهای پیرامونشان همان اسارت در اعماق زمین است؛ جایی که همزمان که وجود دارند و میتوانند به دیگران برای مطامعشان یاری برسانند، به اندازه کافی غایب هم هستند. یک معدنکار خوب، برای همیشه در انتهای تونلش میماند!
۳. ژرمینال
یک مطالعه آماری دانشگاهی نشان میدهد بیشتر مردم معتقدند تصویر امیل زولا از زندگی معدنکاران در رمان معروفش «ژرمینال» تخیلی و اغراقشده است. بیشتر مردم معتقد بودهاند او برای دراماتیک شدن بیشتر داستانش سختی و تلخی زندگی معدنکاران را بیش از حد واقعی جلوه داده است و داستانی احساساتی از آن ساخته است. اما حقیقت این است که امیل زولا بهعنوان شاخصترین چهره مکتب ادبی ناتورالیسم حتی از اظهارنظر درباره احساسات درونی شخصیتها هم پرهیز میکرد و سعی داشت صرفا با توصیفات عینی دقیق موقعیت واقعی آنها را ترسیم کند. زولا کارش را مطلقا بر اساس مشاهده مستقیم پیش برده بود و نهتنها اغراقی در جزئیات به کار نمیبرد، بلکه تمام تلاشش را میکرد تا ذرهای از روایت خشک و بیقضاوت از شرایط مادی عدول نکند.
از قضا چیزی که باعث میشود خوانندگان امروزین زولا احساس کنند روایت او چندان واقعگرا نیست نیز چیزی نیست جز همین روایت خشک از حقیقت. برای کسانی که به روایتهای سانتیمانتال رسانهها از وقایع عادت کردهاند، روایت ناتورالیستی زولا کمی غریبه به نظر میرسد. جهان امروز ما عادت کرده است تا اتفاقات را از چشمان تنگ رسانهها ببیند. جهان ما عادت کرده است تنها بخشی از واقعیت را بپذیرد که رسانهها برایش انتخاب کردهاند. گرداندن چشمها به آن نیمه تاریکی که رسانهها نادیده گرفتهاند، وجدان جمعی بشر را معذب و مشوش میکند.
بیشتر ما ترجیح میدهیم تا قربانیان حادثه معدن گلستان همان چهرههای بینامونشانی باشند که در تصاویر روزنامهها ثبت شده است. بیشتر ما ترجیح میدهیم به روایتهای احساساتی از «مادری که برای دیدن پسرش آمده» یا «همسری که امشب تنها میخوابد» فکر کنیم و به یاد نیاوریم که در آن لحظه مهمترین دغدغه آن مادر و همسر همان چیزی است که قربانی حادثه بهخاطر آن تا اعماق زمین فرو رفته است؛ نان. ما ترجیح میدهیم مفهوم اضطرار و ناچاری را به چیزهای دیگر فرو بکاهیم. ترجیح میدهیم فراموش کنیم این نیمه دیگر دنیای ماست. ترجیح میدهیم فریادهای کارگرانی که همکارانشان را در اعماق زمین از دست دادهاند، عیش انتخاباتیمان را منغص نکند. ترجیح میدهیم احساس کنیم همیشه و در همه حال به یاد آنها بودهایم. ترجیح میدهیم باور کنیم در فریادهای سیاسیمان علیه این یا آن، در فراخواندن دیگران به مشارکت سیاسی، در هنگام نوشتن مقالههایمان و در هر حال دیگر آنها را هم در نظر داشتهایم. ترجیح میدهیم باور کنیم نیمه دیگر ما هم در منافع ما شریک است…
اما حقیقت تلختر از این است؛ این نیمه تاریک مدفونشده در اعماق چاهها از هیاهوی دنیای ما سهمی ندارد. هیاهوی دنیای ما حتی تا انتهای چاهی که او برای نان به آن فرو رفته است، نمیرسد. در انتهای هادس، کارگر تنهاست مگر آنکه فریادی را به یاد بیاورد که جایی در تاریخ گم شده است؛ فریادی که میگوید: کارگران جهان متحد شوید!
شماره ۷۰۶