هزار تا فکر یکدفعه با هم میآید توی سرم. کاش میشد من هم مثل این مادرهای مسن توی فیلمها بودم با پنج، شش تا بچه. از آن مادرهای دلنازک مهربانی که قلبشان ناراحت است و اشکشان دم مشکشان است؛ هر وقت اتفاق بدی میافتد، بچهها ماجرا را از او پنهان میکنند تا بیخودی نگران نشود و آب توی دلش تکان نخورد. بعد که مشکل را رفع و رجوع کردند، سربسته به او میگویند و او هم چند قطرهای اشک میریزد و ماجرا تمام میشود و میرود پی کارش. ماجرای من اما برعکس است. زندگیام شده گزارش لحظه به لحظه گرفتاریها. غصه هزار چیز را میخورم که اصلا جای نگرانی نداشته؛ خودش آمده و رفته و آب هم از آب تکان نخورده.
بعد از تلفن مامان نفهمیدم چطوری حاضر شدم و چطور پریدم توی ماشین و ۱۰، ۱۲ تا خیابان را رانندگی کردم تا رسیدم جلوی در بیمارستان. مامان گفت نگران نباشم، فشارش یککمی رفته بالا و خودش با پای خودش آمده بیمارستان. از فکر اینکه مامان با سرگیجه و نفستنگی دو تا کوچه را تا بیمارستان پیاده آمده، قلبم تیر میکشد. مامان گفت نگران نباشم، مگر میشود تنها امید مادر پابهسن گذاشتهات توی این دنیا باشی و نگران نباشی؟
مامان پشت تلفن گفت: «به خواهرت نگی، بیخودی نگران میشه. اون سر دنیا میخواد الکی غصه بخوره.» با خودم میگویم کاش من هم آن سر دنیا بودم و اینقدر غصه فشار خون و کبد چرب و هزار یک گیر و گور دیگر مامان را نمیخوردم. اما زود پشیمان میشوم. من هم نبودم، کی بدون اینکه بفهمد چطوری حاضر شده و چطوری ۱۰، ۱۲ تا خیابان را رانندگی کرده، در یک چشم به هم زدن، خودش را میرساند به مامان؟
جلوی در بیمارستان قیامت است. ماشینها دوبله پارک کردهاند و جای سوزن انداختن نیست. یک گوشه کمین میکنم تا شاید یک نفر برود و سریع بروم سر جایش پارک کنم. معمولا توی پیدا کردن جای پارک خوششانسم. پیش خودم فکر میکنم کاش توی چیزهای دیگری خوششانس بودم. مثلا کاش پنج، شش تا بچه داشتم. کاش خواهرم آن سر دنیا نبود. کاش مامان تنها نبود. راننده ماشین جلویی دستی را میکشد و ماشین چند سانتیمتر میپرد هوا. زنی پشت فرمان نشسته و دارد جان میکند ماشین را از جای پارک تنگش دربیاورد. میکشم عقب تا راحتتر بیاید بیرون. موقع رفتن برایم دست تکان میدهد. مثل آب خوردن ماشین را میچپانم توی جای تنگ. همیشه توی پیدا کردن جای پارک خوششانس بودهام.
هوا تاریک شده. مامان روی تخت خوابیده و مایع بیرنگ سرم قطرهقطره توی رگهایش میریزد. دکتر گفت یک شب باید تحت نظر باشد و فردا مرخصش میکنند. گفت جای نگرانی نیست، اما من نگرانم. آدمِ تنها همیشه نگران است، حتی وقتی جای نگرانی نباشد. به خواهرم فکر میکنم که آن سر دنیا از همه جا بیخبر است و به قول مامان بیخودی غصه نمیخورد. با خودم میگویم کاش میشد آدم بیخودی غصه نخورد، چه آن سر دنیا باشد، چه این سر دنیا.
مریم عربی
خیلی لذت بردم ۰ برایم مطلب کاملا ملموس بود ۰ ساختار مطلب نیز به شدت برایم آشنا بود ۰ دستمریزاد ۰