به مناسبت زادروز دیمتری شوستاکویچ و انتشار کتاب «هیاهوی زمان»
ابراهیم قربانپور
هنوز کسی پاسخی برای این پرسش نیافته است: «آیا زندگی بد را میتوان خوب زیست؟» هنوز کسی نمیداند میتوان درون سایه زیست و به تاریکی آلوده نشد یا نه. پاسخ قطعی این سوال هنوز برای انسان معماست که تا کجا میتوان در یک قدمی قدرت ایستاد و خود را از آن دور دانست.
اینها مهمترین سوالهایی بود که قرن پیش در برابر هنرمندان، روشنفکران و اندیشمندان غرب نهاد. حضور همزمان دو نظام توتالیتر و نابودگر در آلمان و شوروی باعث شد تا بیش از نیمی از اروپا در برابر این پرسشهای تاریخی قرار گیرد. دانشمندان، هنرمندان یا فلاسفهای که قصد رفتن از کشورهایشان و پناه بردن به آمریکای در امان مانده از فاشیسم و کمونیسم دولتی را نداشتند، باید در برابر نیروهای حاکم چه میکردند؟ این همان پرسشی است که «هیاهوی زمان» در پی یافتن آن است؛ از خلال خواندن ذهن یکی از هنرمندانی که به اندازه تمام طول تاریخ از نسبت میان او و حزب کمونیسم شوروی سخن گفتهاند: دیمیتری شاستاکویچ!
قهرمان عصر ما
معروفترین بخش نمایشنامه «گالیله» برتولت برشت صحنه تلخ اعتراف گالیله در برابر کلیساست. در این صحنه گالیله تنها برای رهانیدن جان و باقی تحقیقات و یافتههایش به دروغ در برابر اصحاب کلیسا اعتراف میکند که چیزی که درباره گردش زمین به دور خورشید گفته است، اشتباهی کودکانه بیش نیست. گالیله برشت چند لحظه بعد زیر لب درحالیکه با پا زمین را میفشارد، او را خطاب میکند: «اما من میدانم که تو میچرخی.» و پرسش درست همین جاست: آیا دانستن گالیله چیزی از این حقیقت را تغییر میدهد که او در برابر قدرت تسلیم شد و دروغ را بر حقیقت ترجیح داد. برشت برای این سوال پاسخ سادهای در ذهن داشت. کمی بعدتر در جواب کسی که از سر تحقیر به گالیله میگوید: «بیچاره ملتی که قهرمانش اینگونه باشد»، جواب میدهد: «بیچاره ملتی که نیاز به قهرمان داشته باشد»، اما خود او هم میداند مسئلهای که در برابر گالیله است، بسیار پیچیدهتر از قهرمان بودن یا نبودن است: وفاداری به حقیقت؛ وقتی به آن ایمان داری.
برای دیمیتری شاستاکویچ نیز مسئله چنین بود. آهنگساز بزرگ روس به درستی کاری که در ساختن اپرای «لیدی مکبث ناحیه متسنسک» کرده بود، ایمان داشت. او به یقین میدانست چیزی که ساخته است، در نقشه بزرگ موسیقی مدرن اروپا جای درستی ایستاده است و در تاریخ برای او چیزی جز خوشنامی به همراه نخواهد داشت. اما ناگهان مسئلهای جدیتر در برابر او گسترده شد. استالین به تماشای اپرای او نشست و آن را نپسندید. در صفحه سوم پراودا، ارگان رسمی حزب کمونیست شوروی، مقالهای بهطور مفصل درباره ضدیت ساخته او با اندیشههای خلق، تمایل او به اردوگاه فرمالیسم در برابر رئالیسم خالصی که شوروی از آن حمایت میکرد و تعلق خاطرش به واژه موهومی به نام جناح چپ حزب بلشویک (که تروتسکی سردمدار آن محسوب میشد) مینویسد و اینک او تنها یک قدم با مرگ فاصله دارد.
درباره انتخاب شاستاکویچ کمتر سوالی مطرح است. او عملا ایرادات وارد بر اثرش را پذیرفت. ساخته بعدی او در تمامی روزنامهها و مجلات نوعی معذرتخواهی و بازگشت به مسیر درست خدمت به خلق تلقی شد. تعداد زیادی ملودیهای ساده و جذاب عامهپسند ساخت که دقیقا سلیقه استالین برای «هنر مردمی» را در نظر گرفته بود. فرمان استالین برای سفر به نیویورک بهعنوان نماینده شوروی را پذیرفت و متنهای مشمئزکنندهای را که در برابرش قرار دادند، در آنجا قرائت کرد. در دوران خروشچف، بعد از آب شدن یخهای عصر استالینی، سرانجام به صورت رسمی به عضویت حزب بلشویک در آمد و امضای خود را پای یک دو جین بخشنامه، بیانیه و فرمان رسمی درباره محکوم کردن هنرمندانی نشاند که تسلیم حزب حاکم نبودند. کارنامهای دردناک که برای گم شدن در تاریخ کفایت میکند…
چیزی که حکم تاریخ را درباره شاستاکویچ از همیشه متزلزلتر میکند، این حقیقت است که او هرگز به درستی آنچه انجام داده بود، ایمان نداشت.
در هیاهوی زمان
نمایشنامه «ندبه» بهرام بیضایی داستان دخترانی است که در میانه کارزار مشروطه در یک روسپیخانه کار میکنند. یکی از فصلهای نمایشنامه قسمتی است که دختری که خانواده او را از سر فقر به خانه بدنام سپردهاند، برای نخستین بار وادار به کار میشود. دخترک پس از پایان کار خطاب به دیگر زنان میگوید که هنوز پاک مانده است.
«هیاهوی زمان» درحقیقت بسط همین ایده «پاک ماندن در عین غلت خوردن در آلودگی» است. داستانی با زاویه دید سوم شخص محدود که زندگی شاستاکویچ را از طریق ذهن او بازخوانی میکند. سه فصل کتاب بهطور عمده روایت سه سایش جدی حاکمیت شوروی با آهنگساز هستند؛ مقطع بعد از اجرای اپرای «لیدی مکبث…» و در خطر قرار گرفتن جدی او و پیش رفتن تا پای بازجوییهایی که عموما حاصلی جز تیرباران نداشتند و سرانجام نجات معجزهآسا. مقطع بعدی دوره همکاری نصفه و نیمه شاستاکویچ با حاکمیت و درنهایت رهسپار شدن به نیویورک بهعنوان نماینده شوروی. و مقطع سوم پس از مرگ استالین و دوران پیوستن به حزب.
مهمترین ویژگی ساختاری روایت «هیاهوی زمان» پاره پاره بودن روایت آن است. درحقیقت انتظار مفروض از زندگینامهها یا رمانهای زندگینامهای این است که با پیش نهادن زنجیرهای یکدست و بیخلل از وقایع و علت و معلولها، روایتی منسجم به خواننده ارائه کنند. بازخوانی گذشته، چه در تاریخ و چه در ادبیات اساسا بیشتر از آنکه روایتگر کنجکاوی باشد، روایتگر وسوسه دانایی است؛ وسوسه نگریستن به گذشته در مقام کلیتی که ما، بر خلاف کسانی که در آن زیستهاند، از تمامی جزئیات آن آگاهیم. «هیاهوی زمان» درست برخلاف این شیوه مرسوم عمل میکند.
زاویه دید سوم شخص محدود از اساس مانع از آن میشود تا خواننده گذشته را چیزی تمامشده و قطعی تلقی کند. گذشته در رمان «هیاهوی زمان» به قدری فردی است که عملا نسبتی با تاریخ برقرار نمیکند. سالهای وقایع عملا بیش از آنکه با تاریخ منطبق باشند، با ذهنیت شاستاکویچ است که تطبیق یافتهاند. اعتقاد او به نحسی سالهای کبیسه و بدبیاریهای ۱۲ سال یک بار او باعث شدهاند تقویم رمان بیرون از زمان تقویم حقیقی بایستد. رفتوآمد سیال میان زمان حال و گذشتههای گوناگون، از دوران کودکی آهنگساز گرفته تا همین چند لحظه قبل، باعث میشود روایت بیشتر از آنکه به شکل یک زنجیر شکل گیرد، شبیه موزاییکی از وقایع کوچک و بزرگ باشد که بدون نظمی ساختاریافته و تحمیلی، مشابه نظمی که تاریخ بهاجبار به رویدادهای گذشته میدهد و آنها را سامانبندی میکند، کنار هم قرار گرفتهاند و ذاتا تمایلی به ارائه یک تصویر منسجم از حقیقت ندارند.
پارهپارگی و کیفیت ازهمگسیخته روایت مشخصه دیگری است که باعث میشود رمان از شکل یک زندگینامه خشک و متداول گریزان باشد. بیشتر حجم رمان از بندهای مجزا و بینظمی تشکیل شده است که بیشتر از آنکه نظم علی و معلولی داشته باشند، بر نظام ذهنی آهنگساز فقید منطبقاند. تصورات درست یا غلط، تردیدها، احتمالات، داوریها و قیاس مداوم با گذشته و گذشتگان در کنار سیر نظم نایافته وقایع تصویری از اغتشاش و درهمریختگی داستان میسازند که بیشترین هماهنگی ممکن را با اضطراب ذاتی شاستاکویچ و ساختههایش دارد. اضطراب و ازهمگسیختگی ویژگی فرمال بیشتر ساختههای جدی او بود و درحقیقت همان مشخصهای بود که او را به آهنگسازان مدرنیستی مانند شوئنبرگ نزدیک و از دیدگاههای حزب بلشویک درباره هنر دور میکرد. اطلاق صفتی همچون «میرهولدی» (و چه تلخ که روزگاری شبیه کارگردان بزرگی همچون میرهولد بودن برای تحقیر هنرمندان استفاده میشد) و «تلق تولوق» به اپرای «لیدی مکبث…» حکایت از همین اضطراب درکناشدنی مدرنیستی دارد.
شاستاکویچ رمان، آهنگسازی است که چنان به اضطراب درون مبتلاست که عملا یارای ایستادن در برابر امواج اضطرابی را ندارد که از بیرون بر او تحمیل میشود و به این ترتیب مدام در برابر آن تسلیم میشود. شاستاکویچ «هیاهوی زمان» دیوانهوار تمامی مهرههای خود را برای محفوظ نگه داشتن یکی فدای حملات حاکمیت توتالیتر میکند: درون خودش. در سراسر داستان شاستاکویچ تنها به پاک و منزه ماندن درون خویش است که وفادار میماند. به اینکه همواره درون خود به حقیقت وفادار باقی بماند، درحالیکه در دنیای خارج دست در دست دروغ نهاده است. اما تا کجا میتوان آلودگی را پاک زیست؟
در رثای حقیقت
«در روزگار گالیله/ دانشمند دیگری هم بود به باهوشی گالیله/ اون هم میدونست زمین میچرخه/ اما چند سر عائله داشت.»
این شعر یفتوشنکو که به روایت رمان، شاستاکویچ هر روز آن را مانند دعای صبحگاهی بلند بلند برای خود میخوانده است، درحقیقت روایتی است از هولناکترین جنبه زندگی در سلطه حکومتهای توتالیتر. قدرت اصلی توتالیتاریسم نه در توان او برای کشتن و تهدید به مرگ که در توان او برای تغییر دادن چیزهایی است که نمیپسندد. حذف فیزیکی و مرگ سادهترین تمهید حکومتهای تمامیتخواه برای یکدست کردن فضای حاکم بر جامعه بود. در سطح جدیتر و پیشرفتهتر این قدرتها تلاش میکردند شرایطی را ایجاد کنند که در آن برای حذف سازهای ناکوک نیازی به حذف فیزیکی و مادی نباشد. با در اختیار گرفتن شریانهای حیاتی و نیازهای اساسی و اولیه اجتماع مانند حق حیات و حق کار و فعالیت، این قدرتها به مرتبهای از اقتدار رسیده بودند که میتوانستند حقیقت را درست از طریق کسانی که به آن دست یافته بودند، قلب کنند.
تلخترین بخشهای رمان «هیاهوی زمان» بخشهایی نیست که در آن خطری جدی متوجه جان شاستاکویچ جوان است، بلکه دقیقا بخشی است که او دور از دستان پرتوان حکومت شوروی راهی نیویورک شده است و در صورتی که بخواهد، میتواند در آمریکا پناهنده شود، اما در عوض ناچار به خواندن بیانیهای میشود که ذرهای به آن اعتقاد ندارد. او که ستایشگر همیشگی ایگور استراوینسکی بوده است، ناچار میشود بپذیرد که موسیقی او موسیقی منحط و ارتجاعی است. او که خود قربانی است، ناچار میشود در مقام دفاع از قربانیکنندگانش سخن بگوید.
شاید قیاس با پروکفیف، آهنگساز بزرگ دیگری که همزمان با شاستاکویچ در شوروی میزیست، در این زمینه روشنگر باشد. پروکفیف برخلاف شاستاکویچ بهروشنی و صراحت خطاب به سانسورگران و شوراهای متعدد تایید و بازبینی میگفت که مشکلی با نادیده گرفتن سلیقه شخصی خودش و تن دادن به چیزی که از او میخواهند ندارد، اما این برای راضی کردن آنان کافی بود. «آنها نمیخواستند کسی تظاهر کند تابع سلیقه مبتذل و شعارهای انتقادی بیمعنایشان است. چیزی که میخواستند، باور واقعی تو به آنها بود.» قدرت نظامهای توتالیتر نه در هماهنگ کردن ظاهری اجتماع با خواست حاکمیت که در توان آنها برای یکرنگ کردن خواستهای درونی اجتماع است. تمایل این نظامها به هنرهای مبتذل سانتیمانتال و عامیانه اساسا از این خواست نشئت میگیرد. و دقیقا به همین دلیل بود که استالین ترجیح میداد به جای بیرون راندن یا از بین بردن هنرمندان سرکشی مانند شاستاکویچ، بولگاکف یا ایزنشتین آنان را با فراهم کردن امکانات بسیار به خلق آثاری نازل وادار کند.
به این ترتیب است که رمان با پیش کشیدن مداوم تضاد ذهنی دیمیتری شاستاکویچ با آنچه در تاریخ از او ضبط شده است، سعی میکند مانع از شکلگیری هر قضاوتی در ذهن خوانندگان شود. گریز دائمی رمان از تصویر کردن یک سیمای واحد از بحثبرانگیزترین آهنگساز قرن پیش احتمالا رمان جولیان بارنز را برای سالهای طولانی زنده و پویا نگه خواهد داشت؛ همپایه سرزندگی و پویایی ساختههایی که شاستاکویچ سالها پیش ساختنشان را شرمسارانه عذر خواسته بود.
پ.ن: تمامی نقل قولهای کتاب از ترجمه سپاس ریوندی از «هیاهوی زمان» است؛ چاپ نشر ماهی!
شماره ۶۸۰
تهیه نسخه الکترونیک