از کوروساوا و ابله تا امروز
شکیب شیخی
برای خود من که تا حالا در واقعیت پیش نیامده ولی این صحنه فیلمها همیشه کلافهام میکرد: چیزی، مثلا یک قطار، به طرز مرگبار و خطرناکی به سمت کسی حرکت میکند و آن شخص همینطور در جایش یخ کرده و آن چیز را تماشا میکند. فعلا برایم مهم نیست که آن چیز به شخص برخورد میکند و او را هلاک میکند یا نه، اما ذهن آن انسان درگیر چه مسئلهای است که زودتر عکسالعمل نشان نمیدهد؟ شاید بگویید «همینقدر طول میکشه تا آدم عکسالعمل نشون بده» و من هم راهی ندارم جز پذیرفتن حرفتان. به همین خاطر است که مجبور میشوم بلافاصله به سراغ شخصی دیگر بروم. این شخص جدید ما زمانی که قطار به سمتش میآید در جا منجمد نشده، بلکه به جایش به پرسشی دیگر میاندیشد مثلا «صبح برق اتاق را خاموش کردم یا نه؟» نامش را میگذاریم «ابله» و این البته از خلاقیت و نبوغ ما ناشی نشده و در اصل برمیگردد به داستایوفسکی که نام آن رمان حجیم و معروفش را گذاشت «ابله».
به مناسبت سالروز درگذشت آکیرا کوروساوا، به سراغ ابله او میرویم، و این نه فیلم «ابله»، بلکه ساموراییهای او هستند که میجنگند و در انتها با پرسشی ابلهانه جهان را بازنگری میکنند. ما هم به دنبال همین پرسشهای ابلهانه در جهان امروزمان خواهیم بود.
سامورایی
دورانشان به سرآمده اما هنوز هم مانده تا تهماندههای وجودشان به دیوارها و درهای این جهان بماسد. یک سوی داستان راهزنانی تیره و تاریکند که پیکرهای مهیب و اهریمنیشان در ظلماتی تاریخی و بر جایی هویدا شده که تصویر و تصور انسان به حاشیه رانده میشود، و سوی دیگر کشاورزانی سادهباور ایستادهاند که هنوز دل در گروی زمینها و ثمراتش دارند و جز خود، هرچیزی را به چشم دشمنی میبینند که به این سنتِ خاکی هجوم آورده است.
ساموراییهای کوروساوا رانده شدهاند به کرانههای یک وقفه عظیم تاریخی. وضعیتشان مشابه کفاشی است که چندین سال با دست کفشهایی برای مردم میدوخته، اما امروز در برابر سیل عظیم تولید کارخانهها و کارگاههای کفشسازی دیگر جایی برای حیات و تنفس ندارد و نزدیک میشود روزی که سربگذارد به بیابان جنون و کاری کند که برای هیچکس نه قابل پیشبینی بود و نه پذیرش. همین چیزها است که ساموراییها را به جنون سوق میدهد. آنها دیگر نه مفری دارند برای زندگی و نه محلی دارند برای آرامش. تنها یک راه پیش روی آنهاست: مرگ با شمشیری در دست.
ساموراییها ایستاده میجنگند. با نظمی خیرهکننده میدوند، تو گویی تمام این پیکر که مشتی پوست و گوشت و استخوان است با سرعتی سرسامآور به سمت هدفی میدود که آخرین روزنه تاریخ است. آخرین روزنه پیش از حذف شدن. دُن کیشوت هم همین کار را میکرد. شمشیر کشیدنش برای اشباح و ارواح در تالارهای تاریک و دشتهای خالی، گفتوگوی هذیانزدهاش با سانچو که آخرین باقیمانده واقعیت بود، جنون بیمثالش، همه برآمده از آن لحظهای بود که تاریخ بدل میشود به فضای یک تابوت تنگ که میخ آخرش را میکوبند.
ساموراییها با قامتهایی صاف میدویدند و از پیشان دهقانانی که به «عقل معاش» اندیشه میکردند با بدنهای کج و معوج و نامرتب، بر زمین خورده و با هراس و عجله میایستادند و باز هم میرفتند. تمام این چشمانداز تاریخی همین بود: حرکت، توقف، نظاره و باز هم طغیان حرکت. تمام بار این گذرگاه زمان به دوش ساموراییها بود وگرنه «حفاظت از مال و زندگیِ خود» چیزی است که در هر زمانی در پس ذهن هر جانداری مانند یک قاب زشت اما مستحکم آویزان است. هگل میگفت «برای آنکه آدمی به راستی انسان باشد و از حیوان ذاتا و واقعا تفاوت یابد، باید آرزوی انسانیاش به نحو مؤثر بر آرزوی حیوانیاش چیره شود… همه آرزوهای حیوانی در واپسین تحلیل، تابع آرزوی او برای نگهداری جان خویش است. پس آرزوی انسانی باید بر این آرزوی نگهداری جان فائق آید. به سخن دیگر، آدمی، انسانیت خود را «محقق» نمیکند، مگر آنکه جان «حیوانی»اش را به پیروی از آرزوی انسانی خویش به خطر اندازد.» ساموراییها هم چنین کردند. هرکدام ابتدا به دلیلی در این میان گرد آمده بودند، اما در انتها تنها چیزی که در ذهن داشتند تحقق این آرزوی تراژیک انسانیشان بود: جوش خوردن به قاب فلزی این منظره از تاریخ. ساموراییها با جنونی که سوغاتی نایاب زمانه است همان کاری را کردند که هملت کرد. هملت هم که به تنگ آمده از تزویر و ریای زمانه خود بود به برهوت سخن گفتن با روحی ناآرام افتاد و پیش از مرگش فریاد زد «همینهاست که مرا دیوانه کرده.»
ابله
پرسشهایی در این جهان هستند که به چشم نامسلح نمیآیند. اگر به کار و بار هر روزه جهان نگاهی بیندازید این پرسشها را نمیبینید، اما اگر چشمتان به یکی از این پرسشها خیره شود، تمام کار و بار و پستی و بلندی جهان در برابرتان آشکار میشود. همین پرسشها است که «ابله» را به خود مشغول کرده.
ساموراییها یکییکی بر زمین میافتادند و تنها در انتها بود که آن پرسش مبهوتکننده از زبانشان جاری شد: «سامورایی چیست؟» و دیگر پرسیده نمیشد که «امشب کجا بخوابیم؟» یا «امشب چه بخوریم؟» و خورد و خوراک و دارایی، این مکررات زندگی انسان که هر روز و هر روز چشمها را اسیر خود کرده، دیگر رنگ سابق را نداشت. مردم معمولی به جبر زمانه هر روز از خود میپرسند که «چه بپوشم و بخورم و کجا بخوابم؟» اما در آن لحظه باریکی که شاید هستی انسان شعاع نوری بر ذهن ما بتاباند، تنها این پرسش است که مطرح میگردد «من چیستم؟»، و از پی آن هزاران پرسش دیگر سرازیر میشوند و جهانی را رقم میزنند که تا کنون نه موجود بود و نه میتوانست باشد.
این پرسش بر خلاف ظاهرش و فهمی که زمانه کنونی از آن دارد، نه برخاسته از تفنن ذهنی آزاد و بیقید که اتفاقا از سر اضطراری تاریخی است. ابله است که این لحظه اضطرار را میشناسد و ما درگیر ضروریات دیگر زندگی هستیم. ابله ذهنش درگیر پرسشی دیگر است. پرسشی که اگر پی آن را بگیریم شاید به هیچ «دستآورد» -این واژه تباهِ روزمرگی- قابل لمس و نمایشی نرسیم، اما پرسش خود را پرسیدیم و «روح خود را آزاد کردهایم.»
اینک که دیگر مردم روستا راه دفاع از خود را آموختهاند و راهزنان نیز از میان رفتهاند پس دیگر «سامورایی چیست و سامورایی بودن یعنی چه؟» هفت سامورایی داستان یک شکست عظیم است و کشته شدن. قهرمانان این تراژدی بزرگ به خوبی میدانند که باید شکست بخورند و یکییکی بر زمین بیفتند، تا قهرمان باقی بمانند و با آن اصل ارسطویی رستگار شوند.
پرسش
قول مشهوری هست که میگوید کمدی آن سوی تراژدی است. کمدی زیستِ حاشیههای تراژدی است. کمدی زندگی روزمره آن دهقانان و زندگی روزمره خود ماست. هر روز با هزاران پرسش روبهرو میشویم در مورد امور زندگی و چگونگی حل و رفع آنها و با هر کس هم که سخن بگویی اینها را «حقیقتِ زندگی» میداند. پس اگر بخواهیم بازگردیم به اصول تراژدی و هنر را، اینبار از قابهای نقاشی و تصویر و پیکرهای تراشیده شده و آواها و کلمات، به زندگی باز گردانیم باید در پس ذهنمان این جمله نیچه را داشته باشیم که «اگر هنر نبود، از حقیقت خفه میشدیم» و آنگاه حرکتی بکنیم، ولو کوتاه و به اندازه خودمان، برای پرسیدنهایی که امروز در حاشیهها به سر میبرند اما میتوانند هر لحظه متن را بحرانی کنند.
به سادهترین شکل ممکن امروز مشاغلی در این جهان رو به ویرانی میروند. هر شغلی که تا کنون به حالتی سنتی انجام میشده، حتی اداره یک مغازه کوچک بقالی، امروز زیر بار اروج روزافزون پاساژها و مالها و فروشگاههای زنجیرهای خُرد و نابود میشود. پس سادهترین پرسش برای این مشاغل، جدا از تمام تلاشهایی که برای احقاق حق خود میکنند، این میتواند باشد که «من دیگر چه هستم؟»
پرسش بعدی اما اندکی پیچیدهتر است. در بازار گرانیها و نوسانات حیرانکننده امروز با اینکه پرسش «چه کنم که بیشتر سود کنم، یا کمتر ضرر؟» سرامد و سردرِ سرسرای جامعه است، میتوان یک لحظه توقف کرد و پرسید «بالاخره که چه؟ آیا این سیل اگر مرا همین حالا نگرفته باشد روزی نخواهد گرفت؟ این دویدن بیامان بیانتها تا کی ادامه پیدا خواهد کرد؟» پس از این پرسشها است که سوالات دیگر یکییکی میآیند و اگر پیگیرشان شوی، شاید زندگیات، جهانت و مواجههات با تکتک اجزای این عالم دگرگون شده و کاری کنی که تا کنون حتی در اعماق ذهنت هم جایی نداشت.
«اگر عقل و محصولاتش این است که میبینیم، من چرا دیوانه نشوم؟» این پرسش پاشنه آشیل وضعیت حال و حاضر است. این پرسش، آخرین است ولی باید در ابتدا مطرح شود. چرا علیرغم تمام نکبتهایی که عقل طی این همه سال گوشهگوشه این جهان ایجاد کرده، هنوز هم جنون امری مسخره تلقی میشود؟ در این جهان دیگر چه اتفاقی باید میافتاد که لحظهای ما را از جریان هر روزه زندگی جدا کند و شاید کامل در خود بکشد؟ دیوانه کیست؟ دیوانه کسی است که شبانهروزش را مانند ما عاقلان از سر نمیگذراند، پس شاید با رفع اتهام از او و درک موقعیت خاصی که برگزیده ما هم این بخت را پیدا کنیم که شبانهروزمان را جوری دیگر سپری کنیم.