تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۴/۰۹ - ۰۸:۴۸ | کد خبر : 4827

اسیر غم، منتظر سپیده‌دم

با جواد یساری که غریب‌ترین مهمان مگامال بود حامد توکلی آمده‌ام VIP پردیس سینمایی مگامال، که مثل یک بچه اژدها اخیرا در آغوش هیولای اکباتان متولد شده است. طبقه سوم، درِ سالن مهمانان ویژه که باز می‌شود، می‌توانم خیلی سریع‌تر از آن‌چه فکرش را می‌کردم، جواد یساری را میان جمعیت پیدا کنم. پیرمرد با زلف […]

با جواد یساری که غریب‌ترین مهمان مگامال بود

حامد توکلی

آمده‌ام VIP پردیس سینمایی مگامال، که مثل یک بچه اژدها اخیرا در آغوش هیولای اکباتان متولد شده است. طبقه سوم، درِ سالن مهمانان ویژه که باز می‌شود، می‌توانم خیلی سریع‌تر از آن‌چه فکرش را می‌کردم، جواد یساری را میان جمعیت پیدا کنم. پیرمرد با زلف سیاه تاب‌دار و کت مشکی براق و کفش ورنی سفید و تمیزش درست انگار مسافر تازه از راه رسیده تونل زمان است. برای احوال‌پرسی با تک تک طرفدارانش از روی صندلی بلند می‌شود. چند قدم آن‌طرف‌تر، یک بازیگر جوان با کفش کالج و کت شلوار اسپورت با فوج دختران جوان هوادارش عکس می‌گیرد. روی پرده بزرگی که به دیوار پشت سر بازیگر جوان است، نشان چند برند مختلف دیده می‌شود. انگار اکران افتتاحیه و اختصاصی یک فیلم در سالن VIP است. جواد یساری خیلی گرم‌تر از تمام سلبریتی‌هایی که در تمام «مال»های جهان با طرفدارانشان عکس می‌گیرند، با منی که هیچ‌وقت طرفدار موسیقی‌اش نبودم -و نه که ذره‌ای برایش مهم باشد- معاشرت کرد. با خودم گفتم پسر، عجب مسافری را داری می‌بینی. مسافری از روزهای خیلی قدیم. مسافری از دیوارهای پس‌زمینه آجری و بی‌نشان‌های تبلیغاتی.
در مسیر برگشت، نام تمام ترانه‌هایی را که از او به‌خاطر دارم، مرور می‌کنم. حرف تازه، هفت آسمون، سفر، اسیر غم، سپیده‌دم…

آقای یساری، از کارهای پیش از انقلابتان بگویید. به گمانم پیش از انقلاب پنج کاست منتشر کردید، درست است؟
بله، دقیقا پنج کاست بود. آخرین کاستم سپیده‌دم است که در آن آهنگی هم به همین نام بود، سال ۵۶ بود. ۵۷ هم که انقلاب شد.
تمام آن کاست‌ها را با همکاری آقای مهناویان کار کردید؟
آن پنج کاست همگی با همراهی استاد سعید مهناویان ساخته شدند. واقعا باید بگویم جای آقای مهناویان این‌جا خالی است.
برای ایشان که اتفاقی نیفتاده است.
خدا را شکر آقای مهناویان در قید حیات هستند، صحیح و سالم.
ایشان داخل ایران تشریف دارند؟
بله، طرف‌های کرج اقامت دارند. در باغ نشسته‌اند، مشغول راز و نیاز هستند.
ایشان را می‌بینید؟
بله، سعی می‌کنم برسم خدمتشان. ایشان استاد بنده هستند.
دقیقا چه شد که بعد از انقلاب دیگر کار بیرون ندادید؟
نمی‌توانم به‌طور دقیق بگویم که از کجا شروع شد، اما به‌خاطر دارم بعد از انقلاب یک قانون آمد و گفتند همه هنرمندان ممنوع‌الخروج هستند. پنج سال ممنوع‌الخروج بودم. آن نوبت ممنوع‌الخروجی که درست شد، رفتم ترکیه و وقتی برگشتم، دیدم دولت به من و مثل من و مثل آقاسی و مثل آقای عباس قادری گفته که شما فعلا نمی‌توانید بخوانید. از همان «فعلا» تا الان ۴۰ سال گذشته است.
دلیلی هم برای این تصمیمشان اعلام کردند؟Picture2
اگر دلیلی داشتند که جواب من را می‌دادند. ۱۰ دفعه گفتم بابا جان اصلا عیبی ندارد، دست‌کم بگویید چه شده که اگر نوه‌ام پرسید کدام غصه و مشکل روزگار پیرت کرده، بتوانم جوابش را بدهم. گفتم به من بگویید موضوع چیست، داستان چیست که ما نمی‌توانیم بخوانیم؟ ۴۰ سال خیلی زمان زیادی است. ۴۰ سال عمری است.
اما حداقل دیگر جز این کاری به من ندارند. کاری به پوسترها و مجله‌هایی که همه از من می‌زنند، ندارند و نمی‌گویند که چرا این چیزها را می‌زنید. از این نظر مشکلی نیست و نمی‌آیند سراغم. اما راستش خیلی دوست دارم این‌جا بخوانم، اصلا دوست ندارم بروم خارج از کشور. دوست دارم این‌جا بخوانم. خاک من این‌جاست. زمین من این‌جاست. همه کس من این‌جاست.
چه زمانی بود که ناامید شدید و فهمیدید دیگر نمی‌توانید این‌جا بخوانید؟
ناامید که چه عرض کنم. ۴۰ سال شده که این‌جا نمی‌خوانم. ۴۰ سال تمام.
یک بار من را از ارشاد خواستند، رفتم. گفتند یک نامه بنویس برای بالایی‌ها. برای بالایی‌ها نامه نوشتم و فرستادم. جواب آمد که صبر کنید. از آن موقع هفت، هشت سال گذشته است.
هفت، هشت سال گذشت و به الان رسید؟
هفت، هشت سال گذشت و به این‌جا و الان رسید. یک حاج آقایی برای یک فیلم آمد دنبال من و گفت می‌خواهم تصویرت را پخش کنم، پای من. خودم هم رفتم و در فیلم خواندم و دارد پخش هم می‌شود. به دلیل استقبال بیش از حدی که از این فیلم شد، شرمنده مردم هم هستم.
خب مردم دوستتان دارند آقای یساری.
دمشان گرم.
فکر می‌کنید چرا این‌قدر محبوب هستید؟
به خدا این‌ها لطف خداست. شاید چون من بسیار بیش از حد صادقم. حتی با خودم، با خدا هم صادقم. مثلا هر اتفاقی که می‌افتد، با خودم می‌گویم لابد صلاح این‌طور بوده است که اتفاق دیگری نیفتد. مثلا می‌بینم دست بعضی در جیبم است، با خودم می‌گویم اشتباه رفته. فکر مردم را همیشه دارم. همیشه با مردم روراست هستم. باور دارم هر کسی با مردم روراست باشد و مردم روراستی‌اش را حس کنند، خود به خود دوستت می‌دارند. تنها خودم را نمی‌گویم، من قابل این حرف‌ها نیستم که بگویم مردم به من محبت دارند، اما از آن‌ها ممنون هستم.
شما ۴۰ سال در ایران نخواندید و شاید اگر خیلی‌ها به جای شما بودند، فراموش می‌شدند. فکر می‌کنید دلیلش چیست که حتی نوجوان‌های الان شما را می‌شناسند؟
هیچ چیز خاص و غیرعادی نیست. من جزو تیم ملی کشتی فرنگی بودم، دیدم که تختی ما هیچ چیزی غیرعادی نداشت. دیدم که پوریای ولی نبود، اما یک آدم سالم و صادق بود و دقیقا همین‌طوری محبوب شد. از طرف دیگر بعضی‌ها هم هستند که تا دو تا مدال می‌گیرند، وارد کارهایی می‌شوند که… دیدیم و دیدید. آدم که حتما نباید کار غیرعادی انجام دهد، فقط باید با مردم صادق باشید، سرتان پایین باشد، به کسی نخ ندهید، مشکلی برای مردم درست نکنید، نتیجه همین‌ها محبوبیت و موفقیت است.
گفتید حتی با خودتان هم صادق بودید. این یعنی چه؟
مثلا با خودم صادق بودم و قبول کردم که انقلاب شده. با خودم صادق بودم و قبول کردم که صلاح نمی‌دانند من بخوانم. با خودم صادق بودم و قبول کردم و نرفتم به همین خاطر حرف‌های رکیک بزنم. با خودم گفتم ان‌شاءالله که موقعش می‌شود. همین الان که دارید با من مصاحبه می‌کنید هم به شما قول می‌دهم یک روزی می‌آیند می‌گویند برو استادیوم و هر چه دلت می‌خواهد، بخوان. قول می‌دهم این کار را می‌کنند، چون می‌دانند که من چرت و پرت خوان نیستم و الکی هم عاشق خواندن نیستم. می‌دانند که تا کار خوب به من پیشنهاد نشود، نمی‌خوانم.
چند کار به من سفارش دادند، کار که تمام شد، گوش دادم و دیدم در شأن من نیست، تمام پولش را دادم و نگذاشتم پخش کنند. اگر این کار را نمی‌کردم، دوستانم برایشان سوال می‌شد این چه چیزی است که فلانی خوانده و چه کاری است که کرده.
هنرمند چطور می‌تواند این شأن را برای خودش بسازد؟
یادتان هست قدیم می‌گفتند یک سوزن به خودت بزن، یک جوالدوز به دیگری؟ داستان همین است. اگر به دختر مردم نگاه کنید، به دخترت نگاه می‌کنند. اگر به ناموس مردم نگاه کنید، به ناموست نگاه می‌کنند. اگر برای مردم لایی بکشید، برایت لایی می‌کشند. هیچ چیزی بهتر از صداقت نیست. من می‌گویم بزرگ‌ترین سیاست دنیا صداقت است.
نشانه‌های این بی‌صداقتی را بیشتر از همه کجا دیده‌اید؟
در ورزش. در ورزش هر کسی مثل خدابیامرز تختی صداقت داشته باشد، سالم است. فقط سالم بود، وگرنه این همه کشتی‌گیر مثل او مقام گرفتند، کدامشان مثل تختی شد؟ سالم بود.
در زمینه هنر چه؟ بی‌صداقتی هنرمند را به کجا می‌برد؟
این را حتما شنیده‌اید که می‌گویند اگر خودت را خوب بشناسی، خدا را خوب می‌شناسی. هنرمند هم همین است. باید ببیند جایگاهش کجاست. باید بتواند آن جایگاهی را که مردم به او می‌دهند، حفظ کند، چراکه اگر نتواند حفظ کند، شاید آهنگ اولش بگیرد، اما آهنگ دوم نه.
حفظ کردن این جایگاه سخت است؟
کار بسیار بسیار سختی است. بگذارید درباره خودم یک واقعیتی را به شما بگویم: من تا حالا حتی یک سیگار هم نکشیده‌ام و اصلا نمی‌دانم چیست.
واقعا؟
والله، به جان پسرم مهدی. این تازه یکی از کارهاست.
در کار ما همه چیز مُفت است. سربسته می‌گویم، شما هم سربسته بنویسید. در هنر خوانندگی همه چیز مُفت است، هنرمند می‌تواند همه کار انجام دهد، اما اگر انجام دهد، عمرش چند روزه است. دیگر محبوب نمی‌شود و نخواهد شد. ممکن است خیلی‌ها را ببینید که معروف شوند، اما بعد از یک مدت شهرت و معروفیتشان را از دست می‌دهند.
سه سال پیش سه جوان به طرف مغازه من آمدند. (من در مغازه‌ام کار نمی‌کنم، آن‌جا می‌نشینم که رفیق‌هایم بیایند و ببینمشان.) از سه جوان دوتاشان آمدند داخل مغازه و دیگری بیرون ایستاد. آن دو تا آمدند با من دست دادند. جوان‌های ۱۷، ۱۸ ساله بودند. به نفر سوم اشاره کردند و گفتند آقای یساری آن رفیق ما خیلی عاشق شماست. همان لحظه دیدم جوان سوم یک چیزی انداخت زمین و لگد کرد. آمد داخل مغازه و سلام و احوال‌پرسی کرد. گفت آقای یساری من خیلی شما را دوست دارم. گفتم نگو من را دوست داری، دوست نداری، اگر دوست داشتی مثل من رفتار می‌کردی. گفت به خدا هر جا می‌نشینم می‌گویم آقای یساری مثل عموی من است، بزرگ من است. گفتم خارجی‌ها اگر به کسی علاقه‌مند باشند، او را روی قلبشان می‌گذارند و می‌بینند او چه کار می‌کند. من خودم را سالم نگه داشتم که تو سالم بمانی. سیگار چیست که می‌کشی؟ تو که به من علاقه‌مند هستی، تو که می‌دانی من اهل هیچ چیزی نیستم، تو چرا؟ تو می‌گویی دوستم داری، اما من الان قبولت ندارم. همان لحظه گفت به جان مادرم دیگر نمی‌کشم. تمام شد. ماچش کردم، گفتم بارک‌الله. یک ماه بعد دیدم سلام نکرده آمد داخل مغازه، گفت مادرم می‌خواهد شما را ببیند. گفتم چه شده؟ مادرش آمد داخل و گفت آقای یساری خدا پدر و مادر شما را بیامرزد، این پسر پنج، شش دفعه سیگار را کنار گذاشت و نتوانست، اما این دفعه به حرف شما گوش کرد و واقعا کنار گذاشت. شما نمی‌دانید، به خدا انگار با آن حرفش دنیا را به من داد. عشق کردم وقتی مادرش این حرف را زد. اصلا مگر لذتی بهتر از این هم می‌شود؟ Picture3
از این ۴۰ سال بگویید. هیچ‌وقت به این خاطر که مجوز ندادند، حس کردید کشورتان شما را تنها گذاشته؟
نه، من اصلا کاری با دولت ندارم. من با مردم رفیقم و روراست. تا الان هم همین بودم و جز این نبودم. دولت صلاح می‌داند یا صلاح نمی‌داند، من سوادش را ندارم که سیاست‌مند باشم و بگویم دولت باید این کار را می‌کرده است. چه بگویم. لابد صلاح دانسته‌اند به من مجوز ندهند.
یادم هست یک بار یک جوان خوانده بود، بعد گفت ارشاد قبولم نمی‌کند و می‌گوید صدایت مثل جواد یساری کافه‌ای است. پسر بیچاره! گفتم کافه‌ای یعنی چه؟ من یک ایرانی اصیلم، لهجه و صحبت‌هایم این‌طوری است، کافه‌ای چی هست؟ با خودم گفتم ببین تو که سرم را شکاندی، دیگر گردو که به درد نمی‌خورد. همین چیزها من را رنج می‌داد، همین که می‌گفتند تو می‌توانی شبیه یساری بخوانی. الحمدالله تا حالا کسی نتوانسته از من تقلید کند. فقط همان یک نفر بود که آن هم مدتی بود و بعد دیگر همه فهمیدند که من نیستم، دیگر نخریدند.
این دسته‌بندی‌های کافه‌ای و هنری و… از کجا شروع شد؟ قبل از انقلاب هم این دسته‌بندی‌ها بود؟
اصلش را بخواهید، باید بگویم از همان دوره شروع شد. کسانی که در رادیو تلویزیون بودند، می‌گفتند این‌ها خواننده‌های لاله‌زاری هستند و کلاسی ندارند که بیاوریمشان رادیو و تلویزیون.
کمی درباره از دست دادن فرزندانتان و اثری که روی شما گذاشت بگویید آقای یساری.
اثر فوق‌العاده بزرگی گذاشت. اصلا حتی نمی‌شود گفت. ان‌شاءالله خدا نصیب دشمن نکند. من سه فرزند داشتم، همین یکی مانده. پسر بزرگ من هم که سه، چهار ماه پیش فوت کرد. ۳۰ سال بلژیک بود. گفتند پسر کوچکم را به آن‌جا ببرم، ۱۳ ساله بود که او را به بلژیک بردند. در ۱۴ سالگی دو، سه زبان یاد گرفت و آن‌جا شاگرد اول شد، اما گویا در مرخصی‌اش بود که گاز حمام خفه‌اش می‌کند.
در این ۴۰ سال کجاها رفتید؟
می‌رفتم تمرین، یک موقع هم می‌رفتم دبی و می‌خواندم. نمی‌گذاشتم فکرم خراب شود، چون اصلا به دلم برات بود که باید درست شود. الان ببینید چند سال است خواننده‌ها خواندند و می‌خوانند، خیلی هم صدایشان خوب بود، اما کو؟ شما یک آهنگشان را بلدید؟ ولی بعد از ۴۰ سال کارهای من تازه آمده، انگار که همین پریروز خوانده‌ام.
مردم موسیقی را می‌فهمند، باید دیگر بگویم مثل قدیم نیست. تا چند سال دیگر هزاران استاد از این خانه‌ها بیرون می‌آیند. در هر خانه‌ای یک ارگ و ساز هست، چون موسیقی را می‌فهمند.
اثرگذاری یک خواننده خوب بر چه چیزی است؟
اثر آن روی جو کلی مملکت خیلی بالاست.
بیشتر بگویید.
آدم باید جو مملکت را در نظر بگیرد. من آهنگی به نام «سودابه» خوانده بودم که آهنگ‌سازم به من داده بود. وقتی انقلاب شد، جو را نگاه کردم و به جای سودابه گذاشتم «عشق من». بالاخره مملکت خودمان است. داریم در آن زندگی می‌کنیم و نباید دهن‌کجی کنیم. باید به جو مملکت زندگی کرد.
اما خیلی‌ها هم نتوانستند خود را با همین جو مملکت وفق بدهند و باعث آزارشان شد.
یکی از آن‌ها خود من، بعد از ۴۰ سال باید بازنشسته باشم، درحالی‌که هنوز بیمه هم نیستم. این را بروم به چه کسی بگویم؟ یک خواننده ایرانی که لااقل ۲۰ درصد مردم او را می‌شناسند، نباید بیمه باشد؟ آخر رسمش این است؟ اصلا همین خوانندگان مجله چلچراغ قضاوت کنند؛ آمریکایی‌ام؟ سیاسی‌ام؟ کار بد بیرون داده‌ام؟ دنبال ناموس مردم بوده‌ام؟ چه کار کرده‌ام که به من بیمه نداده‌اند؟ بیش از ۷۰ سال سن دارم، اما همه دندان‌های خودم را نگه داشته‌ام، جای الگو گرفتن این است؟
به نظر شما در این شرایط یک هنرمند چگونه باید زندگی کند که بتواند هم پیشرفت کند و هم تکرار نشود؟
این را باید از خود ارشاد بپرسید که به بعضی مجوز می‌دهند و به بعضی نمی‌دهند، درحالی‌که موسیقی یک چیز آزاد است و عاشقانه، با زور نیز پیشرفت نمی‌کند.
خودتان چه موسیقی‌هایی گوش می‌دهید؟
راستش اگر بخواهم گوش بدهم، سراغ گلپا و ایرج و قادری و محمد اصفهانی می‌روم.
از همکارانتان که به خارج از کشور رفته‌اند هم گوش می‌کنید؟
آن‌هایی که من دوستشان دارم، خوش‌بختانه همین‌جا هستند.
به‌عنوان یک شهروند عادی سرنوشت کشورتان را به کدام سو می‌بینید؟
به نظرم باید یک مقدار کلاهشان را بیشتر قاضی کنند.
پیشنهاد شما به کسانی که می‌خواهند کار موسیقی را شروع کنند، چیست؟ بروند خارج یا در ایران بمانند؟
به هر کسی که می‌خواهد برود، می‌گویم اگر می‌خواهید بروید، بروید، اما اگر آن زحمت را همین‌جا بکشید، موفق‌تر هستید.
چطور؟ مگر همین مجوز گرفتن سخت نیست؟
حتما که نباید همه بخوانند. پسر من خدابیامرز وقتی ایران بود و در مغازه من کار می‌کرد، ساعت ۱۱ صبح از خواب بیدار می‌شد. اما آن‌جا ساعت شش صبح باید دنبال قطار می‌دوید تا سر وقت برسد. خب اگر همان کار را در مغازه من انجام می‌داد، موفق‌تر بود.
چه مغازه‌ای داشتید؟
مغازه تلویزیون و یخچال‌فروشی.
الان دیگر کار نمی‌کنید؟
کار نمی‌کنم، اما مغازه‌ام هست.
یک جمله بگویید برای آن‌ها که شما را دوست دارند.
ان‌شاءالله که قدرتان را بدانند.

Hamed Tavakoli

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟