یک قصه کوتاه از حنیف قریشی، از قصههای برگزیده گاردین
تمام شب باران باریده بود، اما یک طرف پلههای سنگی خیس و لغزنده، نردهای آهنی قرار داشت که با اتکا به آن میشد پایین رفت. زن با دست آزادش، مچ پسرش را گرفته بود و از سُر خوردن او ممانعت میکرد. برای او مقدور نبود پسرک را بغل کند؛ با آنکه پنج سال بیشتر نداشت، چاق و سنگین بود. شاخهها از لای نردهها، سطح پلهها را پوشانده بودند و برگهای خیس و چسبناکشان مانع حرکت زن بود. پلهها نیز به خودی خود پیچدرپیچ و نامطمئن و در بسیاری از نقاط دچار فرسودگی و شکستگی بودند. تعداد آنها بیشتر از آن بود که زن در ابتدا گمان میکرد. او هرگز از این راه گذر نکرده بود. اما برای رسیدن به مردی که در انتظارش به سر میبرد، تنها راه ممکن همین بود.
بالاخره وقتی پلهها را تمام کردند، پسرک دستش را کشید و شروع به دویدن کرد. شیطنتش گل کرده بود و میخواست با مادرش قایمباشک بازی کند. او دوید و خودش را در میان بوتهها مخفی کرد. زن که دلش نمیخواست فرزندش را بترساند، ابتدا دو سه جا را گشت، ولی چون او را نیافت، نامش را چندین بار صدا زد. اضطراب صدایش باعث شد پسرک دست از بازی بکشد و دوباره در کنار او راهی شود.
باران سنگین جاده را به باتلاق بدل کرده بود و آنها هنوز مجبور بودند از پارکی بگذرند که طی کردنش حداقل ۴۰ دقیقه طول میکشید. در آن سوی پارک، نقطهای نورانی سرمنزل آنها بود. کمی که پیش رفتند، ناگهان زن متوجه شد که سگی آنها را تعقیب میکند و پس از چند لحظه هیکل سگ از بین علفها نمایان شد. بزرگتر از تمام سگهایی بود که او در عمرش دیده بود. انواع مختلف آنها را میشناخت، ولی برای نژاد این یکی نامی نداشت.
با نزدیکتر شدن سگ به او و پسرش ناگهان زن با خودش اندیشید، مبادا این سگ در پی بازی با توپ گمشدهاش در میان علفها نباشد. او توپی نمیدید. کسی در آن اطراف نبود و هیچ صدایی به گوش نمیرسید که حاکی از فرا خواندن سگی خانگی باشد. پسرش سگ را دیده بود، ولی لبخند اولیهاش با نزدیکتر شدن حیوان به او به وحشت تبدیل شد. سگ با یک جهش پسرک را به زمین کوبید و شروع به دریدن او کرد. دندانهایش با سرعتی باورنکردنی در بدن پسرک فرو میرفتند و به نظر میرسید که در چند لحظه او را بهکلی خواهد بلعید. زن چکمههای سنگین به پا داشت که با آنها میتوانست ضربات مهلکی به سگ وارد کند. او درحالیکه فریاد میکشید، آنقدر سگ را زد تا بالاخره توانست کودکش را بیرون بکشد. اما برایش مقدور نبود که میزان جراحتهای واردشده را تخمین بزند. پسرک بیهوش و خونآلود در آغوش مادرش قرار داشت.
درحالیکه سگ هنوز دور نشده بود و کماکان احتمال حمله مجددش میرفت، زن بالاخره فهمید که چرا همیشه از سگها متنفر بوده است. او شروع به فریاد کشیدن و کمک خواستن کرد، ولی حرکات عصبیاش سگ گرسنه را عقب نراند. زن نمیتوانست فرزندش را بغل کند و تا آن نقطه نورانی بدود. بنابراین در یک حرکت ناگهانی به سوی سگ حملهور شد و چندین بار با لگد به دهانش کوبید تا اینکه حیوان وحشی فرار کرد و لای بوتهها مخفی شد. وقتی دوباره به راه افتاد، احساس کرد سگهای بیشتری در اطراف هستند و هر چه جلوتر رفت، احساسش به یقین نزدیکتر شد. لحظه به لحظه بر تعداد سگها افزوده میشد؛ حیواناتی در اندازهها و رنگهای مختلف که زوزه میکشیدند و دندانهایشان را نشان میدادند.
آنها مال چه کسی بودند؟ چرا همه با هم یکدفعه در آن پارک کمین کرده بودند؟ زن بالاخره سُر خورد و با سر روی زمین فرود آمد. با این همه، کودکش را همچنان در بغل فشرد و در زیر هیکل خودش مخفی کرد.
سگها دور او حلقه زدند و سروصدا به راه انداختند. پوزههایشان لحظه به لحظه نزدیکتر میشد و برق دندانهایشان آشکارتر. زن میدانست که آنها برای بلعیدن پسرش باید از گوشت و استخوان او بگذرند و البته شک نداشت که لحظهای دیگر شروع خواهند کرد. سگها زیاد بودند و تمامشان گرسنه.
«زیر دندان سگ» ترجمهای از داستان «The Dogs» اثر حنیف قریشی است که در وبسایت گاردین منتشر شد.
نویسنده: حنیف قریشی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۸۲