برای حمید قنبری، به مناسبت سالروز تولدش (۲۶ فروردین)
«پدرم یک آرتیست درجه یک بود که عمرش را وقف هنرش کرد. از یک جایی هم متاسفانه هنرش را فدای کار اجتماعیاش کرد. سندیکای هنرمندان سینما را با خون جگر ساخت، همکاران دیگری هم کنارش بودند، اما او همه وقت و انرژیاش را صرف آن کرد. عاقبت هم پاسداشتش را گرفت. آقای حسین گیل آمد و گفت که اینها خیانت کردند و یکهو آقای گیل، بدمن فیلم فارسی، تبدیل شد به عنصر انقلابی و میخواستند که اینها را محاکمه کنند. بعد متوجه شدند که اینها از جیب خودشان هم یک چیزی گذاشتند.
در سندیکا پدر من با گرو گذاشتن ریش و سبیل از همه خواسته بود که هرکس چیزی به خانه سینما هدیه کند. آقای فردین یادم هست که فرش داده بود، یکی چلچراغ داده بود، آن یکی میز، آن یکی صندلی. من اعتراض میکردم که چرا کار هنری را رها کردی و چسبیدی به سندیکا. پاسخش روشن بود که اگر من این کار را نمیکردم، هیچکس دیگری این کار را نمیکرد. فقط من میتوانستم وقت بگذارم. هیچکس دیگری نمیتوانست و نمیخواست.
پدرم در دوره دبیرستان، مدرسه هنرپیشگی را هم پیدا میکند و میرود. نزد اساتید درجه یک آن روزگار این حرفه را یاد میگیرد. برای آن دوره این حرفه عجیب و غریب بوده. همه درسها را داشتند، همه کارهایی که اینجا در مدرسه هنرهای نمایشی معمول است، آنها آن موقع داشتند با امکانات هیچ. بههرحال درس این کار را خواند. همدورهایهایش همه از هنرمندان سرشناس ایران بودند.
با اینکه پدرش بهشدت مخالفت میکرده، اما به طور جدی این کار را انتخاب میکند. آن اوایل پنهان میکرده، تا اینکه یک روز خسته میشود و میگوید پدرجان فردا شب دوست من که هنرپیشه است، شما را هم دعوت کرده به نمایش. با هزار گرفتاری پدرش قبول میکند و با هم میروند. در سالن تئاتر یک ربع زودتر به بهانه اینکه بروم به دوستم بگویم که ما آمدیم، میرود روی صحنه. پدرش اینطوری روبهرو میشود. پدربزرگم انسان فوقالعاده بداخلاق، زورگو و خشمگینی بود. تازه رفتاری که با بچههایش داشت، خیلی بهتر از رفتاری بود که با مادربزرگم داشت. کاملا نمونه یک مرد بد ایرانی.
بههرحال مرد تلخ خشمگین با این حقیقت روبهرو میشود که پسرش دیگر هنرپیشه است. حالا میخواهی بکشی، یا هرکار بکنی. یعنی پدر از درون و برون با اشکال و ترمز روبهرو بوده و ادامه میدهد و موفق میشود. از فرانسویها این داستان آوانسن را یاد میگیرد که اسمش را گذاشتند پیشپردهخوانی. قبل از نمایش بزرگ یکی میآمد و ترانهای اجرا میکرد. معمولا ترانههای فکاهی با سوژههای اجتماعی، سوژههای روز. در این زمینه هم پدر از پرچمداران پیشپردهخوانی است در ایران که از این موضوعات نه سندی داریم نه چیزی. سرزمین بیآرشیویم دیگر. اگر کسی خاطرهای را که دارد، جایی تعریف نکند، از بین میرود.

پدر از آغازگران موسیقی پاپ هم در ایران است. باید نوازنده ساز غربی مثلا گیتار، ساکسیفون، ترومپت میداشتند. اینها میروند نوازندههای هتلها را جمع میکنند. هتلها از کشورهای همجوار نوازندههای غیرایرانی استخدام میکردند. از این نوازندهها بند ساختند. ترانههای اولیه توسط آن نوازندهها اجرا شد. هنوز به آن شهامتی که خودمان ترانه بسازیم، نرسیده بودند. ترانههای معروف دنیا را انتخاب میکنند، روی آنها شعر فارسی میگذارند. زندهیادان پرویز خطیبی، کریم فکور، ابوالقاسم حالت، اینها از ترانهنویسان پرکار آن روزگار بودند.
بعد تمرکزش کار در نمایشهای رادیویی شد؛ صبح جمعه، شما و رادیو، که موفقترین برنامه رادیو آن روزگار بود. یکسری فیلم در کارنامه سینماییاش با دوست قدیمیاش مجید محسنی کار کرد که هرگز راضی نبود و میگفت از دوستی من سوءاستفاده میکند و همیشه در فیلمها قهرمانی که همه عاشقش هستند اوست، بدجنس فیلم هم من. این چیزها باعث شد از سینما دلزده بشود و رفت به سمت سندیکا و خانه سینما. همان دوران برای دوبله فیلمهای جری لوییس رفت که تازه بیرون از آمریکا به شهرت رسیده بود. پدر تعریف میکند که روی صورتش صدا ساختم. این صدا بعدا در نمایشهای رادیویی تبدیل شد به آقا کوچول.
در نمایشنامههای رادیویی نزدیک ۱۱، ۱۲ شخصیت رادیویی داشت. یک بار در یک برنامهای که مهمان بود، همه اینها را با هم اجرا کرد. ما این استعدادها را داشتیم و داریم و هنوز هم از کنارشان بهسادگی رد میشویم. پدر میگویند آنقدر تمرین کردم تا آن کوک را برای جری لوییس پیدا کنم. وقتی کوکش را پیدا کردم، دیگر صدایش پیدا شد، خندهاش هم پیدا شد. به جز یکی، دو مورد که کسی دیگری به خاطر پول کار کرد، همیشه او صدای جری لوییس بود. در سینمای پارسی هم همان صدا را روی دو پرسوناژ دیگر هم گذاشت؛ سپهرنیا و تقدسی. ولی صدای جری لوییس با او به گل نشست. فکر میکنم این صدا، نه اینکه پسر این مرد هستم، از صدای خود جری لوییس بهتر روی صورتش مینشیند و بانمکتر است.
پدر دیگر به فعالیتهای هنریاش ادامه نداد. دوست داشت کوچه بچگی ما را پردرخت کند. من همیشه میگفتم باید شهردار تهران میشد. اصلا آدم خودخواهی نبود. ترجیح میداد به جای اینکه برای همکارش پشت پا بگیرد، درخت بکارد. متاسفانه سالهای آخر به بیماری فراموشی رسید. به باور من بدترین بیماری است برای یک آرتیست. از ما هم که دور بود. در تنهایی کامل از بین رفت. خوشبختانه آن دوره کوتاه بود. بههرحال کارنامه شریفی دارد.
قبل از هرچیز انسان شریفی بود. کمتر آدمی به پاکی و پاکیزگی او دیدم. به همین خاطر دلم میگیرد وقتی میبینم چنین رفتاری با او شد. مردم هم دارای حافظه درجه یکی نیستند، چون وقتی رسانههای دلسوز نباشند تا درباره آدمهای مهم در هر رشتهای حرف بزنند، طبیعتا مردم هم که گرفتارند و دلمشغولی این موارد را ندارند، فراموش میکنند. آنوقت میرسیم به یک وضعیت فراموشی کامل، فراموشی و خاموشی.»
اینها را شهیار قنبری، پسر حمید قنبری، در گفتوگویی با چلچراغ گفته است. حمید قنبری ازجمله هنرمندانی بود که در زمان حیات و ممات به اندازهای که باید، شناخته نشد و قدر و مقامش نادیده گرفته شد. او در عرصه بازیگری و خوانندگی هم فعالیت داشت، ولی عمده شهرتش به خاطر گویندگی بود، بهویژه صداپیشگی جری لوییس. شاید بهترین تعریفها و توصیفها درباره شخصیت حمید قنبری حرفهای شهیار قنبری باشد که بدون جانبداری و از روی شناخت از او میگوید و گفته است.
سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۸۲