همیشه از مدرسه میترسیدم
این نوبت جواد علیزاده؛ متولد ۱۳۳۱، کاریکاتوریست، مدیرمسئول و سردبیر نشریه
عاشق خطخطی کردن بودم
من از بچگی خیلی عاشق خطخطی کردن بودم. پدرم وقتی کاغذهای اداریاش را میآورد، من شروع میکردم آن کاغذهای اداری را با یک قلم خطخطی میکردم. در مرحله بعد اگر کاغذ دم دستم نبود، دیوار خانه را خطخطی میکردم. اگر مانع میشدند که دیوار را خط بیندازم، اعصاب پدر و مادرم را خطخطی میکردم. این خطخطی کردن اعصاب هنوز هم ادامه دارد، منظورم اعصاب مسئولان است. بچگیام را طرفهای دشت مغان در اردبیل گذراندم. تا پنج، شش سالگیام آنجا بودیم. پدرم از طرف سازمان برنامه منتقل شده بود آنجا. تا اینکه آمدیم تهران و من در تهران رفتم مدرسه.
کره جغرافیا را هنوز دارم
اول ابتدایی به دبستان شهپرست رفتم. خانهمان هم طرفهای چهارراه مختاری در جنوب تهران بود. شش سال آن دبستان رفتم. چون نقاشیام خیلی خوب بود، هر سال نمره نقاشیام با نمره درسها جمع میشد. هر شش سال دبستان را شاگرد اول شدم. در مسابقات مدارس و منطقه همیشه تو نقاشی اول میشدم. هم معلم و هم مدیران مدرسه که خانم شهپرست و شوهرش آقای قاسملو بودند، خیلی مشوق من بودند و مدام جایزه بهم میدادند. یک کره جغرافیا بهم دادند که هنوز دارمش.
در همان ایام که به قول آنها بچه هنرمند و نابغه و شاگرد اول و ضمنا هنرمند بودم، کارهایم را به مجلات کودکان آن زمان میفرستادم. هر سال کارهایم در اطلاعات کودکان و کیهان بچهها چاپ میشد و معرفی میشدم به عنوان کسی که هم درسش خوب است، هم نقاشیاش خوب است، هم خطش. البته الان دیگر خطم خوب نیست و فقط با خط و خطوط کاریکاتور میکشم. بعضی نقاشیهایی که آن زمان چاپ میشد، شخصیتهای خاصی بود که الان هم بهشان علاقهمندم، مثلا اینشتین، نهرو، ابنسینا. کلاس سوم دبستان بودم که اینها را کشیدم. از بچگی به این چیزها علاقه داشتم.
بچه خیلی درسخوانی نبودم، ولی از تصویر و عکس خیلی خوشم میآمد. بعضی از این شخصیتها را تقریبا میشناختم، چون یک تعدادی مثل ابنسینا در کتابهای درسیمان بودند، یا لنین و جان کندی و خیلی آدمهای دیگر را تو مجلات میدیدم. همیشه روی چهرهها خیلی تاکید داشتم و دنبال میکردم. بعدها یکسری طنزهایی ابداع کردم، مثلا برای اینشتین طنزهایی گذاشتم. از بچگی اینها را داشتم.
پدرم همیشه روزنامه و مجله میخرید. هر سال هم یکسری کتابهای سالانه چاپ میشد؛ کتاب سال کیهان، کتاب سال اطلاعات، که میآورد خانه و من با دقت نگاه میکردم. در همان بچگی همه هنرپیشههای هالیوود را میشناختم. کلاس چهارم، پنجم بودم، فیلم داستانی عاشقانه موزیکال و کلاسیک «داستان وست ساید» را رفتم در سینما دیدم که اقتباسی از شکسپیر بود. هنوز هم که هنوز است، آهنگهای آن را گوش میکنم.
کتابفروشی سر چهارراه جمهوری حالم را خوب میکرد
من بچه آرامی بودم و بیشتر تو خودم بودم. خب، از شهرستان آمده بودیم تهران. سه، چهار تا هم خواهر داشتم و تکپسر بودم و بهاصطلاح یکی یکدونه و خلدیوونه! دوستان زیادی هم نداشتم. تمام عشق و علاقهام مداد بود. تمام زندگیام را هم سر این گذاشتم. همین هم برایم مانده. همیشه از مدرسه میترسیدم. روزهای اول هفته یعنی شنبه که میشد، این حس را داشتم. با اینکه هر شش سال را شاگرد اول شدم و هیچ موقع هم از معلم بیتوجهی ندیدم، ولی خودم دلم میگرفت.
پدرم که مرا میبرد لوازم نقاشی برایم میخرید، از مداد و رنگ و کاغذ و اینها لذت میبردم و حالم خوب میشد. همیشه روزهای اول هفته با اینکه نباید ناراحت میشدم، چون شاگرد اول بودم، ولی باز حس دلتنگی داشتم. برای خانه دلم تنگ میشد. یاد روزهایی میافتادم که یک کتابفروشی بود چهارراه جمهوری و میرفتیم آنجا و این باعث میشد با آن حس افسردگیام مقابله میکردم، با فکر کردن به مداد و رنگ و کاغذ. آن حس افسردگی که الان دارم، تو بچگی هم این را حس میکردم. در بچگیهام کلکسیون تمبر داشتم، کلکسیون فیلم داشتم. از این آلبومهای فیلم بود. اصطلاحا فیلمهای جفتی که اینها را جمع میکردم. تمبرهایم را هنوز دارم.
کلکسیون عکسهای فوتبالیستها و سینماییها را هم جمع میکردم. بعضی موقعها با خودم سرکلاس میبردم. یک بار کلکسیون تمبرم را بردم و بچهها برداشته بودند. رفتم به مدیر گفتم و بعد از سه، چهار روز پیدا شد. همکلاسیها از اینجور اذیتها میکردند، ولی سر نقاشی هیچکس نمیتوانست حریف من شود. آن موقع در مدرسه ورزش دو بود. در حیاط مدرسه مسابقه میگذاشتیم، من خیلی فعال بودم و نسبت به سنم خوب بودم.
همه بچهها باید موهایشان را از ته بزنند
کلاس چهارم دبستان بودم که از چهارراه مختاری در جنوب تهران رفتیم به منطقه نارمک. آن موقع نارمک حومه تهران محسوب میشد. قرار شد دو سال باقیمانده مدرسه را در دبستان کمال که خیلی هم مهم بود، بخوانم. سال ۴۲ بود. این مدرسه خیلی به خانه جدیدمان نزدیک بود. کلاس پنجم و ششم را میخواستم آنجا بخوانم. وقتی برای ثبتنام رفتیم، مدیر مدرسه گفت همه بچههایی که اینجا درس میخوانند، باید موهایشان را از ته بزنند. من خیلی به موهایم حساس بودم. به پدرم گفتم امکان ندارد اینجا بروم. من برمیگردم همان مدرسه قبلی که با موها کاری نداشتند.
مدرسه قبلی هم در خیابان مولوی بود. حالا دیگر باید با سرویس میرفتم. برای اینکه موهایم را از ته نزنند، دو سال تمام این راه را به آن مدرسه قبلی رفتم و آمدم. زمستانها ساعت پنج صبح بیدار میشدم و میرفتم سر چهارراه میایستادم که سرویس مدرسه بیاید. صدای زوزه گرگها را میشنیدم. نارمک آن موقع جزو حومه بود دیگر. الان جزو تهران شده. به خاطر حفظ موهایم این همه بدبختی و سختی کشیدم، آخرش تو ۲۰ سالگی کل موهایم را از دست دادم.
معلم نقاشی از من خوشش نمیآمد
در دوره ما سه سال اول دبیرستان را سیکل اول میگفتند و سه سال بعدی سیکل دوم بود که در آن دوره نقاش نداشتیم، ولی در سیکل اول که درس نقاشی بود، نمرهاش با نمره درسهای دیگر جمع میشد. بعضی از همکلاسیها که باهاشان صمیمی بودم، از من میخواستند برایشان نقاشی بکشم که نمره بیاورند. همه بچهها را قبول نمیکردم، ولی دوستهای صمیمیام را قبول میکردم. در کلاس هشتم یک معلم نقاشی داشتیم که همیشه میآمد روی تخته سیاه یک گل میکشید، یک کلبه و کوه و از این چیزها که دیگر نقاشیهای کلیشهای بود.
من توی دفترم چیزهای دیگری میکشیدم. بعضی وقتها حتی خود معلم را هم میکشیدم. بچهها خیلی خوششان میآمد، ولی معلم وقتی نقاشی مرا میدید، مواخذه میکرد که چرا چیزی را که من میگویم، نمیکشی و یک چیز دیگر میکشی. طنز ماجرا اینجا بود که معلم نقاشی به جای اینکه مرا تشویق کند، چون نقاشیام از او بهتر بود، از من خوشش نمیآمد. میگفت فقط آن چیزی را که من میگویم، باید بکشی.
یکی دو تا از معلمها مچم را گرفتند
در دوره دبیرستان کاریکاتور معلمها را در همان حال درس دادن میکشیدم. بدون اینکه خودشان بدانند. بچههای کلاس خیلی این را دوست داشتند. من هم شرط گذاشته بودم شلوغ نکنند که معلم متوجه شود. بااینحال، یکی دو تا از معلمها مچم را گرفتند و از کلاس اخراجم کردند. یکی دو تا معلم هم خیلی خوششان آمد. یکی از معلمها که ظاهر خشنی داشت و سبیلهای ترسناک و خیلی هم اخمو بود و ما هیچوقت لبخند او را ندیده بودیم، وقتی متوجه شد کاریکاتورش را کشیدم، گفت با همان کتاب و کیفت پاشو برو بیرون. بلند شدم بروم بیرون، گفت نه، بشین. خیلی شبیه شده. با تماشای آن کاریکاتور زد زیر خنده. شاید اولین بار بود که ما لبخندش را دیدیم. خنده همیشه باعث تلطیف فضا میشود.
برخوردهای دوگانه هنوز بعد از ۵۰،۶۰ سال کار کردن وجود دارد. کاریکاتور چهره هر کسی اولین تمرین برای دموکراسی است، یعنی اولین تمرین برای انتقادپذیری است. یک نفر بتواند کاریکاتور چهرهاش را تحمل کند، میتواند انتقادهای دیگر را هم تحمل کند. کاریکاتور چهره اینقدر اهمیت دارد و صرفا جنبه تفریحی ندارد.
الان دیگر نیازی به رسم فنی ندارم
در مدرسه درس رسم فنی داشتیم. باید روی کاغذهای گلاسه با پرگار و گونیا و با مرکب اشکال هندسی خیلی منظمی درمیآوردیم. من تو رسم فنی همیشه نمره کم میآوردم، چون باید برای این درس ذهن مهندسیشده داشته باشی و خط و خطوط صاف دربیاوری، که من نمیتوانستم. با اینکه نقاشیام خیلی خوب بود، ولی در رسم فنی اصلا خوب نبودم. بعدها با کاریکاتور کشیدن میخواستم به یک آزادی برسم که هیچ قیدوبندی را در زندگیام نداشته باشم.
همکارانی دارم که ذهن مهندسی دارند و کار و زندگیشان هم منظم است. خیلی از همکاران من نمایشگاه میگذارند از آثارشان. باید در قابهای تمیز کار را پاسپارتو کنی. من به خاطر اینکه قاب نکنم، نمایشگاه نمیگذارم. تقریبا۵۰ سال است که کاریکاتور کار میکنم، ولی دو یا سه بار کار گذاشتم که آن را هم دیگران گذاشتند.
نزدیک سه سال است یکسری از کارهایم در یک گالری مانده و باید بروم تحویل بگیرم، که نمیروم، یعنی نظم این مدلی ندارم که دقیق باشم. سه سال است میخواهم برای سالگرد صادق هدایت یکسری از طرحهایم را به نمایش بگذارم. به خاطر اینکه باید قابهایش را عوض کنم و در یک قاب دیگر بگذارم، دیگر بیخیال ماجرا شدم. از کارهایی که فکر خیلی دقیق بخواهد، بیزارم. شاید هم اینها ادامه درس رسم فنی باشد که نظم و ذهن مهندسی میخواهد و من ندارم.
رشته طبیعی میرفتیم که به خیال خودمان دکتر شویم
در دبیرستان باید تعیین رشته میکردیم. معلم دستور زبان فارسی به من میگفت ادبیاتت خوب است. زنگ انشا من چیزهای ساده مینوشتم. ساده نوشتن و ساده گفتن را بیشتر دوست داشتم. از نظر نگارشی خوب بودم، ولی آن موقع بیشتر رشته طبیعی میرفتیم که به خیال خودمان دکتر شویم. من هم این رشته رفتم و وقتی که کنکور دادیم، در کنکور پزشکی رد شدم. یک کتاب گیاهشناسی داشتیم که نزدیک ۳۰۰،۴۰۰ صفحه بود. هنوز هم بعد از این همه سال نخواندمش. باید آن را برای کنکور میخواندیم.
آن موقع زبان انگلیسیام نسبتا خوب بود. در سال ۵۰ که کنکور دادیم و در پزشکی رد شدم، در سه تا رشته دیگر در مدرسه عالی قبول شدم و زبان انگلیسی و هنرهای تجسمی و سینما و تلویزیون را نمره آوردم. از بچگی عاشق سینما و تلویزیون بودم. بین این دو رشته که قبول شدم، یعنی سینما و هنر تجسمی که هر دو را هم بسیار دوست داشتم، اصطلاحا شیر یا خط انداختم و از طنزهای زندگی من این بود که سومی یعنی ترجمه را انتخاب کردم.
در نوجوانی خیلی عشق سینما داشتم
از نوجوانیام میخواستم بازیگر شوم. خیلی ژستهای سینمایی میگرفتم. آن موقع که کنکور سینما و تلویزیون قبول شدم، کسی که با من مصاحبه میکرد، گفت شما خیلی تیپت سینمایی است، و من هم کلی عشق کردم. جلوی آینه خیلی فیلم بازی میکردم و خیلی عشق سینمایی صحبتکن داشتم. فیلمهای سینما را میرفتم میدیدم و میآمدم تصویرسازی میکردم. بالاخره این عشق سینما را در کاریکاتورم دارم. یک بخشی از طنزهایم طنزهای سینمایی است. یکسری طنزهایی ابداع کردم که اسمش را طنزهای نوستالژیک گذاشتم، مثلا راجع به «جاده» فلینی هم کاریکاتور بازیگرانش را میکشم، هم نقد مینویسم.
فیلمهای اکشن خیلی دوست داشتم. فیلمهای موزیکال هم همینطور. به فوتبال هم خیلی علاقه داشتم. در محله خودمان خیلی فوتبال بازی میکردیم. خیلی هم کاریکاتورهای فوتبالی میکشیدم. فوتبال را از دید زیباییشناسی نگاه میکردم؛ اینکه پا به توپ شدن چطوری است، چطوری شیرجه میرود. کلا به آناتومی اهمیت میدادم. فوتبالیستهای مورد علاقهام پله بود، مارادونا بود، بعدها زیدان و رونالدو و مسی و در ایران هم جلال طالبی را دوست داشتم. یادم است یک بار نقاشیاش را کشیدم و بردم دادم برایم امضا کرد. این حرکتش خیلی مشوق من شد. ۱۴، ۱۵ ساله بودم. بعد از ۳۰ سال جلال طالبی را دعوت کردم آمد دفتر مجله و این را هم نشان دادم و باز باهاش مصاحبه کردم. هنوز هم ارتباط فیسبوکی با هم داریم.
همیشه خودم را با اینشتین مقایسه میکردم
یادم است در دبیرستان از معلممان پرسیدم موقعی که در قطار آدم بالا میپرد، دوباره سرجاش میآید پایین. چرا قطار از زیر پاش رد نمیشود؟ معلم فیزیک یک توضیحاتی میداد که نه خودش متوجه میشد، نه من میفهمیدم. همینها را بعدها در مجله یک ستونی گذاشتم به نام چت روم طنز فیزیکی. همیشه سوالم این بود که چرا ما در قطار بالا میپریم، سرجایمان میآییم پایین و قطار از زیرمان رد نمیشود. شاید سه، چهار سال این ستون را داشتم.
خوانندهها هم مدام میگفتند شما همه شوت هستید. یعنی همه چیز غیرعادی است. بعد من یک کاراکتری به نام شوت خلق کرده بودم که دو تا معنی داشت؛ هم آدمی که از لحاظ مغزی یک کمی شوت است، هم آن شوت فوتبال. مثل بهلول که خودش را به دیوانگی میزد و حرفش را هم میزد، ما هم همین کار را کردیم. شرایط مطلق عالی در زندگی وجود ندارد و همه چیز نسبی است. برای همین رفتم سراغ اینشتین. طنز چهاربعدی را ابداع کردم که همه چیز نسبی است. موقعی که عکسهای اینشتین را میدیدم که میآمد جلوی عکاسها زبانش را درمیآورد، زبان درآوردن اینشتین سوژه کاریکاتورهای من بود.
از همان بچگی فکر میکردم بین نبوغ و جنون باید یک ارتباطی باشد. کسی مثل اینشتین که روی کهکشانها و نسبی بودن کار میکند، حالا این کارها را هم میکند. خودم را همیشه با او مقایسه میکردم و میگفتم نبوغ اینشتین که ندارم، موهای اینشتین هم که ندارم، ولی حداقل جنون او را که دارم. همین جنون او را گرفتم و ادامه دادم تا الان.
پ.ن: از علی درخشی و سوشیانس شجاعیفرد و علی میرایی دعوت میکنم که بیایند از خاطرات پشتنیمکتی مدرسهشان بگویند.
سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۵۵