تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۰۳/۰۲ - ۰۹:۰۱ | کد خبر : 9133

خاطرات باجه تلفن (بخش اول)

خاطرات باجه تلفن؛ خاطره‌های ارسالی مخاطبان چلچراغ

خاطرات باجه تلفن؛‌ ارسالی از مخاطبان مجله چلچراغ

کسی اون روز کاری با تلفن نداشت

احسان حسینی‌پژوه

سال پنجم ابتدایی که بودم، یه پسره تو کلاسمون بود به اسم ک. صادقی. گنده مدرسه بود و از نظر قدوهیکل هیچ‌کس اندازه‌اش نبود. یه بار زنگ آخر، معلم استراحت داده بود و من و دوستم داشتیم گل یا پوچ بازی می‌کردیم که این پسره با دوستش اومد پیش ما و گفت ما هم هستیم. نشست با دوستش روبه‌روی من و دوستم و شروع کردیم بازی کردن. هر بار که می‌باختیم، یکی می‌زد تو سر من.

بعد از چند دقیقه وقتی دوباره زد، منم حرصم گرفت و پریدم زدمش. شانس من همون لحظه زنگ خورد و منم مطمئن بودم بیرون مدرسه حسابمو می‌رسه، دویدم بیرون. خوش‌بختانه از در حیاط زود رد شدم، ولی مطمئن بودم پیدام می‌کنه. در حال دویدن بودم که یه اتاقک تلفن عمومی سر راهم دیدم تو خیابون کاج بود، پریدم توش و نشستم و یه گوشه جمع شدم. خلاصه از ترس کتک خوردن سرمو هم بالا نمی‌آوردم. در این حد بگم که طرف دو بار از جلوم رد شد و منو ندید. از شانس من کسی اون روز کاری با تلفن نداشت. خلاصه تا نزدیک غروب مهمون تلفن عمومی بودم.

باجه تلفن
باجه تلفن در دهه شصت

تلفن سکه‌ای واسه زنگ زدن به حضرت عشق

محمدباقر محمودی

یه دونه از اینا ۱۰ متر پایین‌تر از خونه‌مون بود. البته ما زیاد کاری باهاش نداشتیم. بچه بودیم. مگه یه ‌وقتایی که بچه‌های بزرگ‌تر محل واسه نشون دادن زور بازوشون هرازگاهی یه مشتی بهش می‌زدن و ازش چن‌تا دونه دوزاری می‌افتاد پایین. البته سکه‌ها زیاد به کار کسی نمی‌اومد، چون آخرای حکومت ریال بود و در حال گذار از عصر دوزاری به پنج تومانی بودیم. سالای ۶۸، ۶۹ بود. دیگه با سکه دوزاری فقط می‎شد تلفن بزنی و تنها کاربردش محدود می‌شد به همون کیوسک نیم‌متری. ماهام که نه با کسی کاری داشتیم تا بهش زنگ بزنیم، نه اصلا می‌دونستیم که چرا آدما به هم زنگ می‌زنن.

خوب یادمه تنها چیزی که سر کلاس بهش فکر می‌کردم، این بود که به محض تموم شدن درس، اول نفر بدوم برم تو حیاط دانشگاه و سر صف تلفن وایسم. تلفنا دو ردیف بود؛ یه ردیف سکه‌ای که واسه تماسای داخل شهری بود، یه ردیف کارتی که واسه تماسای بین شهری بود. منم با هر دوتا کار داشتم. اول داخل شهری و سکه‌ای واسه زنگ زدن به حضرت عشق، بعدم کارتی و بین شهری واسه زنگ زدن به خونه. دیگه بزرگ شده بودیم و دانشگاه می‌رفتیم. ورودی ۸۲! همه چی عوض شده بود، انگار دنیا داشت کلا عوض می‎شد.

حتی تلفنا به ‌جای کیوسک و سکه، همه داشتن می‌شدن کارتی. دیگه کیوسکم نداشت، به جاش یه پلاستیک زشت تخم‌مرغی بدرنگ بود که باید سرتو می‌کردی توش. مدرن شده بودیم. فکر کنم همه چی از اون‌جا خراب شد که کیوسکا رو ورداشتن به جاش پلاستیکی گذاشتن، یعنی همه چی از اون‌جا شروع شد که خراب شد. وقتی کیوسک بود، می‌رفتی تو، درو می‌بستی و دیگه کسی باهات کاری نداشت. نهایتش نفر بعدی با سکه دستش یکی می‌زد به شیشه، یعنی زود باش. توام یه دستی بالا می‌انداختی، یعنی باشه. می‌تونستی یه خلوت عاشقونه حسابی راه بندازی. اما پلاستیکیا فقط سرتو می‌کردی تو. نمی‌شد خلوت کرد. همه می‌شنیدن.

تلفن عمومی
دو سرباز مشغول صحبت پای تلفن عمومی

نسل عجیبی بودیم. تموم دوره‌های سنی‌مون تو گذار گذشت. کم‌کم موبایل اومد. هرچی موبایلا و موبایل به دستا بیشتر می‌شد، صف تلفن کوتاه‌تر و خلوت‌تر می‌شد. این آخرا جوری شده بود که دیگه موبایلم نداشتی، باز تو دانشگاه نباید سمت کیوسک می‌رفتی، چون لو می‌رفت که بچه پول‌دار نیستی و بی‌کلاسی به حساب می‌اومد. اونایی که آدمای بااحساسی بودن، باید هم غصه بی‌موبایل بودنشون رو می‎خوردن، هم غصه کیوسکایی رو که پیر و بی‌رمق شده بودن و دیگه محل قرارای عاشقونه و زدن حرفای تازه و بامزه نبودن، هم غصه عشقشونو که پسری موبایل به دست یه شب او را با خود برد.

منتظر شنیدن بوق آزاد باشید

فرحناز رستمی

تصویر یکسان تلفن‌های عمومی در کوچه و خیابان در دهه ۶۰ چنین بود: باجه‌های زردرنگ فلزی با پنجره‌های شیشه‌ای و درهای تاشو، گوشی‌های سیاه نصب‌شده روی دیواره داخلی، با ظرفیت حداقل دو نفر آدم بالغ و دستورالعمل چندخطی نوشته‌شده روی بدنه گوشی برای استفاده از آن: گوشی را بردارید، یک سکه دو ریالی به داخل تلفن بیندازید و منتظر شنیدن بوق آزاد باشید.

امکان ندارد در دهه ۶۰ زندگی کرده باشی و از این اتاقک زرد فلزی خاطره نداشته باشی. فضای کوچک امنی که هنگام صحبت، حریم خصوصی‌ات محسوب می‌شد و داخل آن، می‌توانستی بدون دغدغه شنیده شدن، هرطور که دلت می‌خواهد، حرف بزنی. تلفن‌های داخل شهری بسیار سخاوت‌مند بودند، با خرج یک دو ریالی ناقابل، می‌شد تا زمانی که نفر بعدی عصبانی نشده و با سکه به شیشه نکوبیده، به مکالمه‌ات ادامه دهی. تلفن‌های بین شهری اما حریص بودند و خوراکشان یک تومانی و دو تومانی.

موقع صحبت هر چند ثانیه یک‌ بار، بوق گوش‌خراشی متوجهت می‌کرد که باید سکه بعدی را توی شکم سیری‌ناپذیرش بیندازی تا کلامت نیمه‌کاره نماند. عصرها، ردیف باجه تلفن‌های چسبیده به هم کنار پیاده‌رو در چهارراه آبرسانی و در خیابان شهناز یا شریعتی، پاتوق دانشجویان غیربومی محسوب می‌شد. اولی نزدیک دانشگاه تبریز بود و دومی، محل تجمع خوابگاه‌های دانشجویی دخترانه. مقابل باجه‌ها، بازار خرید و فروش انواع سکه که آن زمان ارج و قربی داشتند برای خودشان، به راه بود.

پسرکانی با جعبه‌های مقوایی پر از سکه کنار دستشان، روی زمین می‌نشستند و تجارت می‌کردند: ۱۸ تومان سکه در مقابل یک اسکناس ۲۰ تومانی و چهار عدد دو ریالی به ازای یک سکه یک تومانی. کنار در اصلی دانشگاه دو تا باجه تلفن شهری و بین شهری وجود داشت، همین‌طور مقابل در ورودی دانشکده پرستاری و مامایی. این تلفن‌ها معمولا خراب بودند. سکه کجی تویشان گیر کرده بود، سکه‌ها را پس نمی‌دادند، یا اصلا نمی‌گرفتند، کلا بوق آزاد نمی‌زدند. در چنین مواقعی برای تلفن زدن مجبور بودیم از محوطه خارج شویم. راستش خیلى وقت‌ها از خدایمان بود که تلفن‌ها کار نکنند! بهانه‌ای برای بیرون رفتن و وقت‌گذرانی، فرصتی برای خنده و تفریح، در دهه کم‌برخوردار ۶۰.

سروکله زدن با تلفن‌های عمومی، با آن گوشی‌های سنگین سیاه و بوی همیشگی ماندگی و فلز، داستان دیگری بود. بیشتر مواقع طی یک ارتباط سالم و مسالمت‌آمیز، دستگاه تلفن، منطقی و آرام پولش را می‌گرفت و سرویسش را ارائه می‌داد. وقت‌هایی هم بود که گفتمان و منطق بی‌فایده بود و توسل به زور تنها چاره کار! سکه را می‌انداختیم، ولی ارتباط برقرار نمی‌شد، می‌خواستیم سکه نازنین ارزشمندمان را پس بگیریم، تلفن گنده با تمسخر نگاهمان می‌کرد و مثل یک بچه تخس با دهن‌کجی می‌گفت: نمی‌دم، نمی‌دم!

تلفن سکه‌ای
تلفن سکه‌ای

برای به دست آوردن سکه، با قدرت تمام به بدنه گوشی ضربه می‌زدیم. گوشی بینوا هم گاهی تسلیم می‌شد و سکه‌های خودمان را به‌علاوه مقادیری سکه اضافی پسمان می‌داد، گاهی هم با لجاجت تمام کتک می‌خورد و مقاومت می‌کرد. درنهایت، با نثار تمام ناسزاهایی که بلد بودیم به تلفن بی‌گناه، شرکت مخابرات و تمامی دست‌اندرکارانش، دست از پادرازتر از باجه خارج می‌شدیم.

اتفاق جالب و نادر دیگری که تنها برای نظرکردگان و مقربان به وقوع می‌پیوست، این بود که یک سکه یک یا دو تومانی توی دستگاه می‌انداختی و شروع به صحبت می‌کردی، یک ثانیه، هفت ثانیه، بیست ثانیه، یک دقیقه…. نه! خبری از بوق اخطار برای انداختن سکه بعدی نبود! ارتباط هم قطع نمی‌شد. اگر منتظران بیرونی اجازه می‌دادند و کلافه‌ات نمی‌کردند، می‌توانستی با همان یک سکه تا قیام‌قیامت حرف بزنی. حتی می‌توانستی دوباره و چندباره این کار را تکرار کنی و با به جا آوردن سنت پسندیده صله‌رحم، احوال شوهرِ نوه عمه دخترخاله‌ات را هم بپرسی!

این اتفاق خجسته، یک بار زمانی که زرین، ثریا و مستانه در زنجان مهمان ما بودند، برایمان افتاد. در سرمای چند درجه زیر صفر، شاید چیزی حدود سه ساعت، در باجه تلفن بین شهری جلوی مخابرات در خیابان سعدی وسط، با کل آدم‌هایی که می‌شناختیمشان حرف زدیم! به‌ نظرتان لازم است از شرکت مخابرات طلب حلالیت کنیم؟

قسمت دوم این خاطره‌ها را بخوانید: خاطرات باجه تلفن (قسمت دوم)

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۴۸

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟