دایی جان وبر که از لحاظ شباهت مو نمیزند با ماکس خان، با همان سبیل قیطونی چسبیده به ریش و عینک لوزی کوچک و چشمهایی ریز و اقتداری در چهره.
والا خدمت باکرام شما عرض کنیم که ما که تابهحال با ماکس خان معاشرتی نداشتیم، اما از ویژگی دایی وبر وطنی بخواهم بگویم، نوبری است برای خودش، یعنی این آقازاده که ابویاش موی خود را در خانزادگی و خانسالاری سپید کرده و روزگار گذرانده و اکنون در دیار باقی است، یه تار گندیده پدر را نهتنها به ارث نبرده، بلکه در هنر ظریف بیخیالی که چه عرض کنم خونسردی، دست جناب لاکی را کاملا از پشت بسته.
از آنجا که ایشان امین و مورد اعتماد یک عده از رفقا و فصحا بوده و در پاکدستی نظیر نداشته نیز، با همین ادله بزرگ بهتازگی، طوق مدیریت نظارت و ارزشیابی بر چرخه خوراک را بر گردنش انداختند تا با تمام قوا به دل و قلوه و جان ملت حالی دهد.
اما از آنجا که این آقازاده همانند هیدر بوده و طی مدت عهدهدار شدن مسئولیت خطیر اجتماعی، آنقدر صبوری و خونسردی در اوضاع بازار و نوساناتش به خرج داده که روزبهروز گرانی بر جیب ملت پیشی میگیرد و میخواهد با تجسس، کف دست را هم که مو ندارد، بکند.
بگذریم…
غیبت و قضاوتش نباشد، مثلا همین چند روز پیش دایی جان، همانطورکه پشت میز تمامچوب راشش نشسته بود و سبیل قیطونیاش را با شانه کوچک نوازش میکرد، مامان با یه خروار سبد غذایی وارد اتاق کار ایشان شد و تمام محتویات خرید را روی میز، روبهروی دایی خان پهن کرد و شروع کرد به شکوه. که ای ابوی فلانفلانشده در بند صندلی، جانمان رسید به سقف، این چه تدبیری است که اندیشیدهای؟!
جیبمان حراج شد و بازار منزلگاه خواص.
دایی جان وبر که هیچ از این مذاق مامان خوشش نیامده بود، پاهای مبارکش را از روی دسته صندلی برداشته و تکانی به آن بدن پر از دمبه و چربی داد و ساسبند لباسش را که از ابریشم خالص بود، محکم گرفت و چنان رها کرد که بند دلم پاره شد، اما قلب ایشان زهی خیال باطل!
دایی خان که در پی این شغل، مرارتهای بسیار میکشید و خجالتی بودن را دستاویزی ساخته بود برای عدم حضور در بدنه جامعه و پای درددل کسبه نشستن.
هر آنچه را از گفتهها و نوشتهها عایدش میشد، جوک محافل شبانه کرده تا مبادا به آسایشش لطمهای وارد شود.
علی ایها الحال… قصه دایی جان وبر به این موضوعات کفاف نداد و ماجرای دلبر شیرین فرنگیاش مشتش را بر همگان باز کرد، که عجب حسابگری است این آب دیده و سند شش دانگ دارایی اصناف را به نام ایشان زد تا در جزایر سنت هلنا، کنار اقیانوس اطلس خودمان که ناپلئون بناپارت با آن همه یال و کوپالش خیر ندید، عاقبت بهخیر شود. ما که بخیل نبوده و نیستیم، الهی امین…
از آنجا که این همه آسیبپذیر بودن دایی جان بلا را از کشور دور کرده بود، خوشبختانه با دعای ملت نهتنها به معرض لاعلاج آنفولانزای اسپانیایی دچار نشد، بلکه اسکار جوایز گلدن گلوب را به افتخار بهترین بازیگر خونسرد جهان با این همه تنش و بیخیالی از آن خود کرد.
شما مخاطبان عزیز میتوانید نوشتههای خودتان را برای ما بفرستید. مطلبهایی که به تایید دبیر تحریریه برسند، در مجله کاغذی و یا در وبسایت چلچراغ منتشر میشوند.
نویسنده: زری ابو
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۸۲