فرانتس هولر داستانکی دارد که از این قرار است:
در قصبه کوچکی در ایالت تورگو، شیرفروشی زندگی میکرد که غیر از گاوش چیزی نداشت. از اقبال بد شیرفروش، حاکم ایالت بیماری سختی گرفت که نزدیک بود کارش را تمام کند. پزشکان به او گفتند بیماری را به خاطر خوردن شیر گاو گرفته است. حاکم که زیادی مهربان بود، دلش نمیخواست باقی مردم هم رنج و عذابی را که او کشیده بودند، تحمل کند، برای همین دستور داد از آن تاریخ به بعد کسی حق فروختن شیر را ندارد.
مامورین حاکم در خانه شیرفروش آمدند و به او دستور دادند تابلوی شیرفروشی را پایین بیاورد و دیگر شیر نفروشد. مرد گفت: «ولی من که چیز دیگری غیر از همین گاو ندارم.» مأمور گفت: «این به ما مربوط نیست. ولی اگر خیلی نگرانی، میتوانی از این به بعد پنیر بفروشی.» مرد با تعجب نگاهشان کرد و گفت دلش میخواهد باز هم شیر بفروشد.
مامورها زیر بغلشهایش را گرفتند و بردندش محکمه. توی محکمه به او حکم دادند تا وقتی که تصمیمش را عوض نکند، باید توی زندان بماند و هر روز به اندازه جیرهاش شلاق بخورد. مرد هشت سال تمام توی زندان ماند و هر روز شلاق خورد. اما هر بار که به او گفتند از این به بعد باید پنیر بفروشد، سرش را تکان داد و نه گفت.
بعد از هشت سال حاکم همان بیماری قبلی را گرفت که اینبار کارش را تمام کرد. پسر حاکم که دلش برای مزه شیر تنگ شده بود، دستور داد دوباره شیر فروختن آزاد شود. مامورها آمدند و زیر بغل مرد را که دیگر جان نداشت، گرفتند و او را از زندان بیرون انداختند. مرد بهزور خودش را به خانه رساند. وقتی مطمئن شد گاوش هنوز زنده است، تابلوی بالای خانهاش را پایین آورد و رویش نوشت: «پنیرفروشی».
بعد به زنش گفت: «توی زندان حساب کردم که فروختن پنیر خیلی بهصرفهتر است.»
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۹۵