تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۰۷/۲۱ - ۱۹:۳۳ | کد خبر : 9796

ریاست از که آموختی؟

وبلاگ چلچراغ – سهیلا عابدینی

چند وقت پیش، نه که چند سال پیش، نه که چند قرن پیش، همین چند هفته پیش در فضای مجازی در صفحات استادان و همکاران فرهنگی که یا با واسطه یا به ‌واسطه شبکه‌های اجتماعی می‌شناختمشان، اعلامیه ترحیم یک بنده خدایی پخش شد. اسم نمی‌برم که از اهالی ادبیات بود و از ادب به دور است. نشانی استادان و همکاران را هم نمی‌گویم که باید گلایه را به حضورشان برسانم، دورادور علاجی نیست برای این حرف و حرکت.

از قضای روزگار متوفی را می‌شناختم. در طبقه سوم اداره‌ای با چند اتاق فاصله در انتهای سالن در آن گوشه دنج آفتاب‌گیر و دو اتاقک تودرتو و میزی عریض رئیس بخش بود و من از بد حادثه با شوق و ذوق آن‌جا با کوله سنگین دانشجویی رفته بودم و هزار امید اشتغال در من برای استقلال بود. به همین سنگینی و رنگینی کلماتی که الان توصیف کردم. یک سال که نه، یک دهه گذشت و من نه پولی برای چیزی به جز ساندویچ به دست آوردم و نه امنیتی در شغلی که دلم خوش باشد که کاره‌ای‌ هستم.

رئیس اداره
رئیس اداره

گوشه‌ای حقیرانه و فقیرانه می‌پلکیدم و یادداشت‌های روزانه‌ام را می‌نوشتم و توی خودم می‌نالیدم و جناب حضرتش در چند اداره و نهاد و دانشگاه و هرچه که بشود در آن‌جا رئیس به ‌حساب آمد، پیش می‌رفت و ادبیات سبکی را توی کت و کیف و کتاب‌هایش می‌چپاند که سنگین شود. بارها به خودم می‌گفتم احمق بگذار و بگذر و گم شو و رها شو از این ‌همه دیدن‌های ناجور و ندیدن‌های جورواجور.

جناب حضرتش همه را کارورز و کارآموز می‌دید و به کار می‌گرفت و حقوق کار را درست نمی‌داد، یا اصلا از روز اول در نظر اداره رایگان بوده و ما پرتوقع بودیم که طلب دستمزد داشتیم. همین قدر ساده‌لوحی و حماقت توامان در کار بود. رئیس یک صندلی قرمز مدیریت داشت که از طبقه سوم ریشه دوانده بود تا طبقه اول، شاید هم تا پارکینگ، شاید هم تا زیرِ زمین اداره.

به‌هرحال اوضاع این بود تا این‌که مراودات رئیس بخش ما با رئیس بزرگ اداره کمی کم‌رنگ شد، یا شاید در اداره دیگری رئیس ما، رئیس‌تر شد و از این اداره رفت و بعد هم از این دنیا رفت. بعضی استادان و همکاران فرهنگی از او به زبان و تعابیر و تصانیف حافظ و بیهقی و مولانا و سعدی یاد کردند و سخن‌ها در شخصیت و ریاست و کیاست و سادگی و صمیمیت او گفتند.

کمیک
کارتون اثر Mike Twohy

بارها با خودم تصور کردم اگر حافظ روی این صندلی بنشیند، یا بیهقی پشت این میز عریض مشغول نگارش تاریخ شود، یا مولانا دستار به سر از درِ این اداره تو بیاید، یا سعدی از اسنپ پیاده شود و برای جلسه خودش را برساند، یا فردوسی در سالن مطالعه همین اداره اشعارش را بسراید، یا هر بزرگوار دیگری از دل تاریخ و ادبیات ما، آیا همین کار و همین راه را در پیش می‌گیرند و هم‌رنگ روزگارِ بد امروز، چندین تریبون و شغل و ریاست برای خودشان می‌دزدند و پس‌انداز می‌کنند برای فرزندان و نوادگانشان!

روزگار غریبی‌ است؛ کسانی که دستشان می‌رسد، زبانشان چرب می‌چرخد، سرشان خوب به تعظیم می‌جنبد، پایشان درست در جاپای آشنا سفت می‌شود، روی صندلی و میز و اتاق و اداره ریشه می‌دوانند و استحاله می‌شوند و بعد از رفتنشان هم در شعری دروغ و داستانی پراغراق برای دیگران تعریف می‌شوند. آیا آمدند و خوردند و بردند و ما را ذله کردند و نرفتند؟

نویسنده: سهیلا عابدینی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۷۲

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: سهیلا عابدینی

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟