برای همه چیزهایی که مُد نیستند
شکیب شیخی
خیلی وقت نیست که برادران کوئن از مرز شصتسالگی عبور کردهاند، اما نگاهی سرسری به کارنامه هنری آنها باعث میشود چشمهایمان را ببندیم و تنها برای یک لحظه تصویری را به ذهن بیاوریم که در آن هنوز به مرز ۳۰سالگی نرسیدهاند و در حال ساخت «دهشتزده» (۱۹۸۴) با هم و با ما و بازیگران شوخی میکنند.
پس از این سیوچند سال هنوز هم فیلمسازی برایشان فرقی نکرده و این نکتهای است که خود به آن اعتراف میکنند، اما در کمرگاه اصلی این کارنامه چهاردههای شاید هیچ فیلمی به اندازه «لبوفسکی بزرگ» بیانگر کلیتِ آن کارنامه نباشد. «لبوفسکی بزرگ» نمادی از کل کارنامه آنهاست و در عین حال خاصترین نقطه این فهرست بلندبالای پرافتخار. ۲۰سال از اکران «لبوفسکی بزرگ» میگذرد و همین تابستان به همین مناسبت باز هم این فیلم به صورت محدود در آمریکا اکران شد. پس یکبار دیگر با این فیلم و آقای لبوفسکی سروکلهای میزنیم.
لبوفسکی بزرگ نه، لبوفسکی کبیر
در معرفی شخصیت «جفری لبوفسکی» او را یک انسان «بیعرضه» و «بیمصرف» با سبک زندگی «گل و گشاد» توصیف میکنند. این توصیفات چه در فیلم و چه در متونی آمده است که راجع به این فیلم نوشته شدهاند. بسیاری از این واژههای آمریکایی چند نقطه اوج در طول تاریخ معاصر داشتهاند. مثلا واژه «Slacker» را در نظر بگیرید. این واژه به شخصی ارجاع دارد که سبک زندگی «گل و گشاد» دارد و به عبارت دقیقتر یک «علاف» است.
مجموعهای از این کلمات در دو دوره قرن بیستم بسیار زیاد استفاده شدند. اولین دوره مربوط به سالهای دهه ۲۰ تا ۴۰ است که سورچرانی والاستریت قرار بود بدل به داغی شود که به پیشانی آدمهای عادی گذاشته شده و در ادامه با بحران اقتصادی دهه ۳۰ همین آدمها تا حدی مقصر جلوه داده شوند. دوره دوم هم دهه ۵۰ و ۶۰ بود که قرار بود آدمهایی که «اهل جان کندن نیستند» سهمی از «رویای آمریکایی» نبرند و به نوعی به عنوان «انگل اجتماع» معرفی شوند.
لبوفسکی قصه ما از همینجا سر و کلهاش پیدا میشود. او که سالهای کودکی خود را در همان فرهنگ کثیف «رویای آمریکایی» بزرگ شد و جوانیاش مصادف بود با افتضاحات اقتصادی و نظامی آمریکا -از جنگ ویتنام گرفته تا بحران اقتصادی دهه ۷۰- نماینده تمامقد همان آدمهایی است که گویا قرار بود از «نظم» آمریکایی حذف شوند و کاملا هم شدند.
در دوران ریاست جمهوری بیل کلینتون وضعیت اسفبار اقتصاد آمریکا به مرور زمان به سمت بهبود میرفت و این دقیقا لحظهای است که «لبوفسکی بزرگ» بر روی پردهها رفت. آمریکا طی ۴۵ سال اخیر بهترین دوران اقتصادی خود را در سالهای انتهایی دهه ۹۰ داشته و برادران کوئن دقیقا در همین زمان یک جفت آدم حذف شده از نظم اجتماعی را روی پردهها بردند.
دیگر با «خوشههای خشم» روبهرو نبودیم که مصیبت را به هنگام مصیبت روایت کند. کوئنها دست دراز کردند و از دل تاریخ معاصر آمریکا یک مخالف جنگِ ویتنام را در آوردند و یک جنگجو که هنوز هم در خاطراتش غرق بود و هر دو را بازنده معرفی کردند. دقیقا به همین دلیل بود که «لبوفسکی بزرگ» جدای از سینمای به غایت عجیب و غریبش در لحظه مورد استقبال قرار نگرفت و چند سال بعد که انواع بحرانهای اقتصادی و نظامی، از بحران مسکن و شرکتهای کامپیوتری گرفته تا جنگ عراق و افغانستان، آمریکا را در خود فروکشیده بود، بسیاری از منتقدین تازه پی بردند که «لبوفسکی بزرگ» به چندین دلیل یک شاهکار تمامقد سینمایی است.
تمام اینها که گفته شد تصویری کاملا کژتاب از «لبوفسکی بزرگ» است اگر از این به بعد این نوشته وارد فاز اصلیاش نشود. این فاز اصلی چیست؟ «لبوفسکی بزرگ» به هیچوجه نشاندهنده افرادی نیست که خودشان «زخمخورده» از یک نظمند. اصلا قصد ندارد بگوید «ای نظم بزرگوار! تو مسئولی!» اتفاقا کاملا برعکس با کنار گذاشتن هر شکلی از مظلومنمایی یک نظم را فاسد معرفی کرده و فرد حذف شده را سالم و صالح.
«لبوفسکی بزرگ» اصلا قصد «آسیبشناسی اجتماعی» ندارد. آسیبشناسی اجتماعی! همان چماقی که قلدرهای علوم انسانی از آن برای حفظ یک نظم به هر قیمتی که شده استفاده میکنند؛ همان رویکردی که سینمای اجتماعی کشورهای مختلف –مخصوصا خود ایران- را تا حد چیزکی تهوعآور پایین آورده است. نه! لبوفسکی بزرگ اصلا اقتدارِ مقتدرین و مسئولیت مسئولین را از بیخ و بن زیر سوال میبرد و در گامی بالاتر تمام این نظم ساختاری را چیزی حقیر معرفی میکند.
پس از این به بعد این نوشته به این سمت نخواهد رفت که «بیایید دست به دست هم دهیم به نیکی و این بندگان خدا را نجات دهیم» بلکه سویهای کاملا متضاد خواهد گرفت و مدام خواهد گفت و تکرار خواهد کرد «که اگر لبوفسکی در واقعیت کم داریم، مشکل از واقعیت است.» یکبار هم که شده بیایید مرکز ثقل ارزشگذاری را بیندازیم روی کلماتی مثل «علاف» و «آس و پاس».
چرا لبوفسکی بزرگ هر کالتی نیست؟
عموما ساختار یک کالت با برجستهسازی یک چیز در مقابل تمام دنیا شکل میگیرد. «لبوفسکی بزرگ» هم در حال حاضر اگر معروفترین فیلم کالت دنیا نباشد، قطعا یکی از پنج اثر معروف در این زمینه است. کالتی که پیرامون این فیلم شکل گرفته عمدتا متمرکز بر جنبه بازی «بولینگ» است.
بولینگ نقشی حیاتی در «لبوفسکی بزرگ» بازی میکند. شخصیتِ دانی در این فیلم از همان ابتدا حواسش نیست به داستانی که لبوفسکی از افراد متجاوزش به خانهاش تعریف میکند. دانی در حال بازی بولینگ است و از میانه راه وارد مکالمه بین لبوفسکی و والتر میشود. تمام آنچه در سرتاسر فیلم نصیبش میشود جدا ماندن از این تیم دونفره، قرار گرفتن در پسزمینه داستان و در نهایت مرگِ ناگهانی و بیخود و بیجهت است.
اما تاریخ و جزئیاتی که لبوفسکی با آن درگیر است، از آغاز جنگ جرج بوش پدر با عراق گرفته تا ارجاعات به ویتنام و لنین و بیانیه پورت هارون و…، حذف شدن آن دنیا در برابر بولینگ را از تا حدی ناممکن میسازد. فراموش هم نمیکنیم که خود لبوفسکی و والتر در این فیلم هرگز مشغول بازی بولینگ نیستند.
به عبارت سادهتر «لبوفسکی بزرگ» حواس ما را اتفاقا نه به بولینگ، بلکه به تمام جهان جلب میکند. بولینگ در این فیلم تنها یک ظاهر گولزننده است که قصد دارد مخاطبان را از همان ابتدای کار به دو دسته تقسیم کند: افرادی که محو گفتگوهای بیحد و حساب و کتاب والتر و لبوفسکیاند، و افرادی که آمدهاند بولینگ تماشا کنند. همین شکستن سطح فیلم به حداقل دو بخش، باعث میشود که تا انتها موفق به درک عنصری یکجا، متمرکز و منسجم در این فیلم نشویم و نتوانیم پیرامونش کالتی شکل دهیم. این جهان که در عین انسجام، از هم گسیخته است، شانس پدید آمدن یک کالت را پایین میآورد.
چرا لبوفسکی بزرگ در این دنیا نمیتواند کالت باشد؟
سرمایهداری چه میکند؟ تنظیم زمان و بهرهبرداری حداکثری از آن. به عبارت بهتر نه تنها شما پنج یا شش روز از هفته را در ساعاتی مشخص مشغول به کار هستید، بلکه تکلیف روزهای تعطیل و ساعتهای بیکاریتان هم مشخص است. عمده قضیه این شکلی است: سوار بر وسیله نقلیه به محل کار رفته و از محل کار برمیگردیم، جلوی تلویزیون به دیدن فیلمی یا برنامهای مشغول میشویم یا در بازاری و رستورانی وقت میگذرانیم. روزهای تعطیل هم تکلیفشان مشخص است. از تور مسافرتی گرفته تا مال و پاساژگردی، همه و همه از پیش هم قابل پیشبینیاند هم امکانات و زیرساختی برایشان تهیه شده.
کالتها هم عمدتا خود را در همین حفرهها و بازههای زمانی تعیین شده تعریف میکنند. مثلا بولینگ بازی کردن را در نظر بگیرید. آیا زمان حضور در یک باشگاه بولینگ را مسائل دیگر تعیین نمیکنند؟ آیا خود همین امکانات از پیش طراحی نشدهاند و حتی هزینهبر نیستند؟ اما «لبوفسکی بزرگ» یک ویژگی اساسی دارد که کالت شدنش بیش از حد دشوار میشود.
در این فیلم شالوده زمانی اساسا از هم پاشیده است. هرچقدر در رمانی مثل «آبلوموف» که شخصیت اصلیاش اوقات را به بطالت میگذراند، زمان پررنگ میشود و اساسا گذر زمان و فهرست کارهای انجام نشده، به ما میفهماند که «این اوقات به بطالت میگذرند» در این فیلم نه از زمان خبری هست و نه از کار مهمی که باید انجام شوند و نه از وظیفهای ولو روزمره. تنها یک کرایه خانه است که باید بدهیم و تکلیفش هم درست مشخص نمیشود. در دنیایی که زمانش سانتیمتر به سانتیمتر اندازه زده شده و برایش طرح و برنامه وجود دارد، از همگسیختگی زمان و «رایگان بودنش» عنصری است که همهچیز را با چالشی بزرگ روبهرو میسازد و این ویژگی اساسی «لبوفسکی بزرگ» است.
چرا لبوفسکی بزرگ باید کالت باشد؟
یک لحظه بیایید فرض کنیم تمام این اضطرابها و دیوانگیها و «حالات خاص» هیچکدام نه تنها یک جرم، بلکه حتی یک بیماری هم نیستند و تنها ناشی از زیستی متفاوتند. یک بار از این زاویه ببینیم که نیازی نیست با این نظم تطابق پیدا کنیم و در سطح بعدی نگران این باشیم که در صورت عدم تطابق دیوانه و علاف و … صدایمان کنند. شاید مشکل از این نظم است. به معنای دقیق کلمه «کسی چه میداند؟»
دون کیشوت دیوانه شد و هملت مُرد تا داستان ما به بزرگی دیگر برسد. «گتسبی بزرگ» را میگویم که در همان سالهای ۲۰ و ۳۰ میلادی که صحبتش شد، نماد تمام قد عشق بود و امید. گتسبی را هم کشتند تا نشان دهند روزگار خوبی و نیکی و پایداری به سر آمده و همه یا باید شبیه به اطرافیان خود شوند و در گرداب روزمرگی فرو روند یا دست از این دنیا بشورند. لبوفسکیِ بزرگ اما زنده و سرحال است و آرام و خونسرد حتی از کنار مرگ دوست نزدیکش دانی میگذرد. در روزگاری که حتی «آرامش» را باید از نسخههای عصبیِ مشاوران و پزشکان و متخصصین طلب کنیم، این آرامش درونی حکم همان عشق گتسبی در روزگار نکبت زده متظاهر را دارد.
لبوفسکی یک لحظه عطف در تاریخ است. نقطه عطفی که میشد از آن به بعد مسیرش را ادامه دهیم و باید چنین کنیم. راوی سیبیلوی داستان ما این مسیر را در جملات انتهایی فیلم به خوبی برای ما مشخص و شخصیت لبوفسکی را چنین توصیف کرد: «او به جای همه ما گنهکاران آرام است و سخت نمیگیرد.»
Shakib Sheikhi