بدری مشهدی
من یک زنم، نه یک زن آرمانگرای نویسنده! یک زن دست به قلمم که آرمانهایش را سالهایی دور پشت پنجره اتاق رو به حیاطش جا گذاشته. زنی که سالهاست به یک زندگی معمولی رضایت داده.
زنی که به همین نیم ساعت قدم زدن اول صبح و گرفتن یک نان داغ برای صبحانه رضایت داده. همین که دوش مختصری بگیرد و موقع خوردن صبحانه به ناهار ظهر فکر کند و موقع پختن ناهار ظهر با سوژههایی که باید عصر بنویسد، کلنجار برود. از عصر تا شب بنویسد و آخر شب کوه کارهای تلنبارشده خانه و نوشتههای ویرایشنشده و حساب و کتاب دخل و خرج خانه چنان بر دوشش سنگین بیاید که خواب از سرش بپراند. من یک زنم، از آن دست زنهایی که فکر و خیال انجام کار بیشتر از خود انجام دادنش از پا درش میآورد. یک زن تماموقت بی استراحت و تعطیلی، بی مهمانی عصرانه و پاساژ گردی و شبنشینی… گاهی شاید سفر کوچکی از این روزمرگی بکاهد و گاهی سالها طول میکشد و همان سفر هم دست نمیدهد. من یک زنم که از وقتی آرمانهایم را جا گذاشتهام، زیاد در مورد فرداهای روشن و روزهای گرم و سبزی که شاید از راه برسند هم خیالبافی نمیکنم. من به این باور رسیدهام که هر قدمی که به جلو میگذارم، هر روز دریغ از دیروزم، نه حال و روز روزگار به میشود و نه حال و احوال من! زنی که هر روز وقتی به داشتههای دیروزش فکر میکند که بیشتر از امروز بودهاند، فقط آه می کشد… مثل همین امروز بعد از پیادهروی صبحگاهی که نشد دوش بگیرم، برق رفته بود و پمپ آب کار نمیکرد، کمتر از ۱۰ لیتر آب داشتم که نه کفاف شستن ظرفهای از شب مانده را میداد، نه پختن ناهار ظهر را، برق رفته بود و چایساز روشن نمیشد که یک استکان چای درست کنم، کبریت نداشتم، فندک گاز برقی بود، گزارشم نیمهکاره مانده بود و…
من یک زن بودم در تهران ۱۴۰۰، منفعل و مستاصل و کلافه که اینقدر همین زندگی معمولیام را گره زده بودم به برق، که اگر نبود، هیچ کاری از دستم برنمیآمد…
من یک زن تماموقت و دست به قلم بودم و مسخرهتر از این نمیشد که در تهران ۱۴۰۰ بیشتر از چهار ساعت زانو به بغل بنشینم روی کابینت آشپزخانه و سبقت گرفتن ماشینهای توی خیابان را تماشا کنم. لابد باید به جای فکر کردن به سوژههای عصر، به سوختن احتمالی یخچال و نیامدن برق و نبودن آب و هزار کوفت و زهرمار دیگر فکر میکردم، به دغدغههایی که آوار میشد روی همه فکر و خیالهای این روزها که تمامی ندارد انگار… من یک زنم و با همه صبوری و سرسختی و سختجانیام اعتراف میکنم کم آوردهام… تا کی میشود آلبوم روزهای رفته را ورق زد و حسرت معمولیترین روزهای زندگی را خورد، روزهایی که اقل کم سر ظهر گرم تابستان میشد زیر خنکای کولر آبی قدیمی نفسی تازه کرد.
چلچراغ ۸۱۵