ما و مصیبتی به نام دیوید میچل
شکیب شیخی
دیوید میچل کیست؟ نویسندهای بسیار توانمند در خلق یک جهان. جهانهایی که او خلق کردهاند از لابهلای صفحات کتاب بیرون زده و پایشان به زندگی ما کشیده میشود و از سوی دیگر وارد دیگر کتابهای او میشوند. کتاب قطور او، «ساعتهای استخوانی» و کتاب کمحجمترش «خانه اسلید» توسط نادر قبلهای به فارسی ترجمه و از طریق نشر تندیس منتشر شده است. نگران لو دادن داستان نشوید. داستانهای میچل جنون زمان دارند. نه تنها زمان زیادی بین هر فصل حذف میشود و بیرون میماند، بلکه خاطرات و حافظه هم از هم میپاشند. اگر کسی این کتابها را بخواند چه حالی پیدا میکند؟ با هم میخوانیم.
خانه اسلید
غروب است و شاید دلش بخواهد به خانه کسی به میهمانی برود که گرچه آشناست، اما رسمیت این آشنایی بیشتر شبیه همکارانیست که با هم «سلام و علیک» محترمانهای دارند و حالا که روزهای انتهای هفته نزدیک میشود، طبق رسم ادب و معاشرت، او را به خانهشان دعوت کردهاند. غروب سرد و تاریک یک پاییز است و تقویم، چند سال پیش را نشان میدهد. خانه در انتهای یک کوچه تنگ و تاریک جا خوش کرده که برگهای پاییزی کفپوشش شدهاند. همهچیز با شکوه به نظر میرسد، با شکوه مانند آرامگاهی عظیم در دل یک گورستان که میان رنگهای خاکستری فرورفته اما هر از گاهی یک شاخه گل سپید یا سرخ، این توده خاکستری را به دونیم میکند. در آهنی بزرگ خانه را باز میکند و در مانند یک کشتی یا یک قطار بزرگ، صدایی مهیب میدهد.
چه چیزی پشت این در و این میهمانی محترمانه منتظر اوست؟ چند نفر از ما در زندگی به میهمانی یک نورا یا یک جوناه میرویم. نورا و جوناه شخصیتهای کتاب داستانیاند که دیشب آن را تمام کرده. دلش مثل سیر و سرکه میجوشد و نمیداند آنها که زندهاند، آنها که برای همیشه زنده میمانند، چه میخورند و چه میآشامند و چه میپوشند؟ ذهنشان پُر نشده از تل خاطرات و تصاویری که در سالهای بیانتهای زندگی دور خود جمع کردهاند؟ ما را چطور میبینند و به چه چشمی؟ ما که مرگ برایمان نه یک گزینه، که وظیفهای اجباریست که در هزارتوی بیانتهای زندگی دانسته و نادانسته به سویش گام برمیداریم.
مرگ! مرگ آن جایزه بزرگیست که در قلبِ آن دالانهای متقاطع انتظار ما را میکشد. به پیش میرویم و خوشبخت و خوشحالیم از این پیشروی و رسیدن و نزدیک شدن لحظه به لحظه. اما پایان راه و مقصد جاییست که دیگر نباید باشیم. نباید باشیم و باید نباشیم دیگر. زندگی که بزرگترین کوره بودنیهاست را باید یک لحظه خاموش کنیم و به کناری بگذاریم و از آن به بعد نبودنمان را از سر بگیریم.
هزار فکر به سرش میرسند. کاش به میهمانی نیامده بود. کاش دیروز لبخندی پررنگتر در جواب سلام همسایه به او تقدیم کرده بود. کاش آن کتاب را نمیخواند و حداقل اگر میخواند دربارهاش اندکی با کسی درد و دل میکرد و بعد پا به خانه غریبههایی محترم میگذاشت. یا میتوانست یک تصادف کوچک باعث شود که به این میهمانی نیاید. دفتر یادداشتش را در اتاقی جا گذاشته بود و هنگامی که برای برداشتنش برگشته بود، همکار خود را دیده بود و او هم به میهمانی دعوتش کرده بود. اگر دفتر یادداشت را جا نمیگذاشت شاید اکنون هم مجبور به آمدن به میهمانی نبود. کاش دفترش را جا نگذاشته بود و کاش مجبور نبود به میهمانی بیاید.
کاش و کاش و هزار کاش دیگر مثل مشتهای یک مشتزن قهار به گیجگاهش میخوردند که در چوبی خانه باز شد و لبخند گرم یک زوج مهربان تمام عرض چارچوب را پوشاند و پسزمینهاش نور زردرنگ یک خانه پرحرارت بود.
ساعتهای استخوانی
چقدر دلمان میخواهد جای هالی سایکس باشیم و چقدر دلمان میخواهد جای او نباشیم؟ مسئله این است. این مسئله به همین سادگی شروع میشود اما خیلی سریعتر از آنکه حسابش را کرده باشیم گره میخورد به پرسشی که دقیقا در نفس تار و پود و برگبرگ این کتاب نهفته است: دلمان بخواهد یا نخواهد، در این دنیا اصلا میتوانیم جای هالی سایکس باشیم؟ همین پرسش است که انسانهایی را به مرز جنون میرساند؛ انسانهایی که پذیرفتهاند در این دنیا نمیتوان جای هالی بود، اما دلشان میخواهد جای او باشند یا نباشند.
همین تناقضات ریز در روح و ذهن آدم است که باعث میشود کتابی که در ظاهر و به لحاظ ادبی بسیار ساده پیش میرود را بردارد و سر بگذارد به بیابان. به بیابان هم حتی اگر نرفت برود به شهر دیگری؛ شبهایی را در پارک بخوابد و شبهایی را هم در خیابانها قدم بزند. برود در یک آرایشگاه یا یک نانوایی یا یک قنادی و کارواش کار کند و شب را هم همانجا بگذراند.
شاید روز و لحظهای هم برسد که از شهر خسته شود، یا شهر، با آن هیبت سیمانی و دودگرفتهاش توانایی ارضا کردن نیازهای ذهنی جنونزده و ماجراجو را نداشته باشد. کتاب و کولهاش را بردارد و برود جایی دور، روستایی که تا حالا حتی اسمش را هم از پدری، مادری، بزرگتری نشنیده. برود آنجا و یک پیرمرد را پیدا کند که باغی کوچک دارد و به پیرمرد در اداره کردن باغ کمک کند صبح تا شب، به ازای یک لقمه نان و جایی برای ماندن. شب هم که شد چراغی بردارد و برود روی پشتبام خانهباغ و درحالی که کتابش را ورق میزند چشمانداز روستا را در سایه هالی یا هوگو یا اِد ببیند.
یک روز همهچیز را در آن باغ رها کند و به شهر برگردد و خیلی تصادفی جلوی یک مدرسه ابتدایی دخترانه بایستد و از دختربچههای شادابی که با جیغهای کرکننده از مدرسه خارج میشوند چند سوال اساسی بپرسد: مرگ چیست؟ زندگی چیست؟ خاطره چیست؟ چرا عاشق میشویم؟
روزی کنار یک دکه روزنامه فروشی خواهد ایستاد و تصویری را روی یکی از روزنامهها خواهد دید. تصویر آشناست؟ آشنا نیست؟ پیش از این در آلبومی خانوادگی این عکس را ندیده است؟ این فردی که در شلوغی یک خیابان ایستاده و عکسش روی جلد روزنامه ثبت شده و خیره به چشمانش نگاه میکند قطعا آشناست. میشناسدش. صدایش را شنیده پیشتر از اینها. صدایش شاید روزی از یک رادیوی کهنه به گوشش خورده باشد. درست است! رادیو یک داستان جنگی را روایت میکرد. صدای فرمانده جنگ میآمد که فرمان میداد. فرمان جنگ هم میداد. همانطور که داشت به فرمان دادنش رسیدگی میکرد صدای سرباز جوانی از خیلی دوردستها شنیده میشد که به کنار دستیاش میگفت: «هوس سیگار کردم!»
باز میگردد به همان مدرسه، یا همان کودکستان یا همان مهد کودک. کتابش خیس شده و ورقهایش از هم باز ماندهاند. پسرکی با چشمهای خاکستری و موهای خاکستری ناگهان برمیگردد و زُل میزند به پیشانیِ او. شاید این را هم بگوید: «تو ساعتی استخوانی هستی.»
ساعت استخوانی! همان ساعتهایی که ساعاتی را میگذرانند و قدمقدم از روی مسیر زمان عبور میکنند تا به لحظه پایان نزدیک شوند. سرنوشت محتوم است و مرگ در انتظار ساعتهای استخوانیست. ساعتی که روی بمب ساعتی هم سوار شده روزی میمیرد، با حرکت کردن خودش هم میمیرد. ساعتهای استخوانی اما چیزی را در نهایت شاید منهدم و منفجر نکنند، خیلیهاشان بیصدا میمیرند. خیلیهاشان را روزمرگی میکشد. تمام این زمانی که اینجا و آنجا پراکنده و بیحال روی زمین افتاده یا بر دیوار ماسیده و بر کف خیابان شُره میکند، جریان زندگی ماست. جریان زندگی با وقفههایی بیبازگشت. وقفههایی که در خاطرمان نماندهاند. شاید در این لحظه از خودش بپرسد: «آن بچه کجا رفت؟»
- منبع چلچراغ ۷۴۷