اینستادرام
خوابگردی
مثلا چشم یک خوابگاه به من است که ببینند چی میپوشم و چی کار میکنم. چکمههای طوسیام را چطور با کولهپشتی جیر نوکمدادی ست میکنم و چطور روی جدول خیابانی که خوابگاه را به دانشکده میرساند، رژه میروم. مثلا وقتی از در خوابگاه میزنم بیرون، پسرهای خوابگاهِ روبهرو، سر راهم صف میکشند و زیرزیرکی نگاهم میکنند
یکیشان که موهای لخت مشکی دارد و یک سر و گردن از بقیه پسرها بلندتر است، پا پیش میگذارد و به بهانه جزوه سر حرف را باز میکند. من سرم را بالا میگیرم و باد توی غبغب میاندازم و زیرچشمی دخترها را ورانداز میکنم که سرهایشان را از پنجره اتاقهایشان بیرون آوردهاند و با هم پچپچ میکنند.
مثلاً به جای حسابداری، معماری میخوانم و دانشکدهمان از همه دانشکدهها شیکتر است. همیشه خدا جز کولهپشتی و کیف و کتاب، همراهمان کلی بند و بساط داریم که دانشجوهای دانشکدههای دیگر از آنها سر درنمیآورند و فقط با حسرت تماشایمان میکنند. مثلاً وقتِ سر خاراندن هم ندارم. با سال بالاییها میپرم. بین کلاسها قرار کوه و کافه و سینمایمان به راه است. پولتوجیبیهایمان هیچوقت ته نمیکشد و هر چه پاستا و پیتزای استیک و قهوه و پای سیب میخوریم، باز ته حسابمان پول هست.
مثلا به جای شلوار پارچهای، جین زاپدار میپوشم و آن را با کتانی سفید ست میکنم. مثلا یک سر و گردن از دخترهای دانشکده بلندترم. به جای کلاس کنکور ارشد و کتاب کمکآموزشی، دنبال آیلتس و تافلم و جای تست زدن و استرس کنکور، توی کتابخانه ملی زبان میخوانم. مثلا جانم به نتیجه کنکور ارشد بند نیست و اگر قبول نشوم، آب از آب تکان نمیخورد و قرار نیست از شهر تبعید شوم. مثلا ته دغدغهام این است که برای رفتن به کانادا بلیت دوتوقفه بگیرم، یا چندتوقفه که کمتر پول خرج کنم و آنجا دستم برای خرج کردن بازتر باشد.
مثلا دوست و آشنا با چشمهای خیس توی فرودگاه صف کشیدهاند و من همینطور که با چمدان گندهام از پلهبرقی بالا میروم، برایشان دست تکان میدهم. دل توی دلم نیست که توی شهر جدید چی در انتظارم است و چند تا دوست جدید پیدا میکنم و قرارِ پیادهروی و کافه و سینمایمان به راه است یا نه.
مثلا قرار نیست برگردم توی اتاق پنجنفره و دلگیرِ خوابگاه و یک شب دیگر با چهار نفری سر کنم که چشم دیدنم را هم ندارند. مثلا از شام تنهایی و حساب خالی و واحدهای پاسنشده خبری نیست. مثلا اتاق تنگِ پنجنفرهمان قد کشیده و بزرگ شده. مثلا صبح شده و کابوس شبانه تمام شده و همین که چشم باز میکنم، نگاهم به بلیت دوتوقفهای میافتد که روی میز تحریر جا خوش کرده.
نویسنده: مریم عربی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۶۸