وبلاگ چلچراغ (شماره ۸۲۱) – صفورا بیانی
روی تخت دراز کشیده بودم و نگاهش میکردم. داشت جوشهای سرسیاه روی بینیاش را توی آینه برانداز میکرد که یکهو نگاهش را به سمتم برگرداند و گفت: «ببین من به یه نتیجهای رسیدم.»
قبل از اینکه لب باز کند در ذهنم لبخند زدم. میدانستم هر چیزی که بگوید از نظرم مضحک است. اصلا برای همین گفته بودم بیاید. همیشه دیدن آدمهای خوشحال حالم را خوب میکند، نه به خاطر اینکه تحت تاثیر خوشیشان قرار میگیرم، نه! با تمام خجالتی که در اعتراف به این موضوع دارم اما دلیلش احساس ناسالمی است که میگوید: «ببین اینها چقدر ول معطلاند و تو چقدر آگاهی که درد داری و نمیتوانی خوشحال باشی.»
گفت: «ببین به نظرم تو افسرده شدی.» واقعا نتوانستم نخندم. لبخندی که در پس زمینه ذهنم منتظر ایستاده بود دوید روی لبانم و فکر اینکه «حالا چه بگویم» فوری نشست روی صندلی خالی شده سالن انتظار مغزم.
اول خواستم بابت اینکه به جای چند جلسه طولانی روانشناسی با هزینه آنچنانی، نظر کارشناسیاش را فقط در عرض یک ربع صادر کرد تشکر کنم.
ولی بعد یادم آمد به خودم قول داده بودم پاچه آدمها را با سگ سیاه افسردگی نگیرم. مخصوصا آنهایی که درونشان به جای سگ، یک بچه گربه بامزه دارند. بعد یک چیز دیگر هم یادم آمد؛ اینکه پیشتر یک روز به خودم قبولانده بودم -هرچند به نظر میرسد هنوز عمیقا به این باور نرسیده باشم- آدمهای شاد غیرمعمولی نیستند، این ناشادی یا افسردگی است که غیرنرمال است، یک بیماری است و نه نشانهای آگاهی یا فهم بیشتر. اینکه «در این عالم سراسر گر بگردی/ خردمندی نیابی شادمانه» با علم امروز الزاما گزاره درستی نیست.
افسردگی یک بیماری فیزیولوژیک است، نه اینکه شرایط زندگی روی آمدن و رفتنش تاثیر نداشته باشند ولی خب اساسا بازی مغز و هورمونهاست. بنابراین تفاوت من و دختری که تا چند دقیقه پیش دغدغهاش جوشهای سرسیاه روی بینیاش بود فقط یک بیماری و نقص من است و نه آگاهی و نه درک بیشترم نسبت به او.
پرسید: مشاوره رفتی؟
به اندازه هزار جلسه برایش جواب داشتم اما یک دروغ مختصر را ترجیح دادم: وقت گرفتم.
و بعد بلافاصله فضایی را که یک انسان سالم استحقاقش را داشت در اختیارش گذاشتم؛ راستی از اون تونر صورتیه که رو میزه، بزن، اون خیلی برای جوشهای سرسیاه خوبه.
او تونر را برداشت و من لذت دیدن برق چشمهایش را.
پانوشت: گرچه اکثرا به اطرافیان فرد افسرده توصیه میشود سنگ صبور رنجهایش باشند، توصیه اکیدم این است که مراقب رفتوآمد این سگ سیاه به محوطه افکارتان باشید.
نویسنده: صفورا بیانی